Ehsan
Ehsan
خواندن ۱ دقیقه·۱۴ ساعت پیش

نه چندان شعر

من در انتظار طلوع آفتابم
بیا فراموش کنیم گذشته را
تا غروبی دیگر کنار تو نشینم
از گل خنده ی روی تو بچینم
از نرگس چشم تو بگویم
در وصف زلفت قصه بچینم



لاله ای از بر آغوش یار
صد بیارزد بر تمام لاله ها
گوشه چشمی،خنده ای از سوی یار
صد بیارزد بر همه لبخند ها
کاش آن یار ما را مهمان کند "
بوسه ای از لب خنده ای از دل
یا لااقل نشانی، چشمکی،رَئفتی
بر من عاشق مسکین مهجور کند
یار که حلقه الفت نمی دهد
خدا کند رضا دهد به تقاضای ما



تقدیر عشق تو در جام شراب باید دید
در تفاله چایی در انتهای استکان باید دید
جایی میان گرگ ومیش صبحگاهی
روی آینه فرات باید دید
عشق تو را در میان کویر
در ستاره ها باید دید
در انتهای روز در غروب آفتاب باید دید
همه عالم عشاق باید دید
و تو معشوق در آسمان باید دید



یارم که  نمی‌داند حال من عاشق را
کز عشق بی دریغش و از روی بی بَدیلش
چون بید مجنونی یا چون نهال نخلی افتاده ام به رویی
یا جام ارغوانی سر میکشم به عشقش یا میخورم زهری در هجر بی کرانش
دارم من از فراقش تشویش حزن انگیز
آخر کی خواهد آمد آن یار شور انگیز





من آن بیدادگر مجنون میخواهم
من آن معشوق نا محجوب میخواهم
که تا جانم به لب آید
لبی بگشاید و قندی دهد مارا
من آن جعد گیسوی پریوش گونه میخواهم
که تا حزنی بگیرد محفل مارا
آغوش بگشاید و شهدی دهد مارا



خواهم که ز رویش غزلی چند بگویم

قلم آغشته به جوهر کنم و شعر بگویم

شاید که التفاتی کند و خنده نماید

یا اخمی ز سر حجب کند و خشم نماید



شعرآغوشعاشق
آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید