من به هیچمکانی تعلق ندارم.
من نیستم،هیچکجا نیستم در این مسافت طولانی کمتر ردی از حضورم میتوانی پیدا کنی.
من نیستم اما جای خالیام را کسی حسنمیکند.
من نیستم اما قلبم در همه این مکانها پراکنده است
من نیستم و هربار که به این موضوع فکر میکنم حزن دنیایم را بغل میکند.
من نیستم چون:حس تعلقی به خانهِ کودکیهایم ندارم و همه جایش برایم ناآشناست.
به اتاقِخوابگاه که بیشتر روزهایم را در آن سپری میکنم تعلق ندارم چون قلبم در آنجا به سکون و آرامش خانه نمیرسد.
به جاده هایی که بین دو خانهام کشیده شده است تعلق ندارم.
من تعلق ندارم به شهری که در آن زندگی میکنم اما همزبانی نمیبینم.
به محلهایی که شاهد قد کشیدنم بود تعلقی ندارم چون کوچه به کوچهاش برایمگُنگ است.
احساس میکنم که معلق هستم بین دودنیای متفاوت از هم
بین دومکانی که به نام خانهمن هستند اما هیچکدام احساس خانه بودن را به من نمیدهند.
از روزی که اینگونه پا در هوا ماندهام،به دنبال سکونم
به دنبال پیدا کردن خودم هستم تا شاید خودم جایخالی خانه را پر بکنم اما "من" تکه شده است بین اتاق۳۰۷ و خانهمادریم،بین اتوبوسهایی که از بندر به مقصد بیرجند میروند و اتوبوس هایی که به بندر وارد میشوند.من تکه شده ام بین این۱۰۴۶کیلومتر فاصله.
وقتی فکرم به اینجا میرسد دربهدر،خانه به خانه پی کاشانهایی میگردم که بتوانم خود واحدم را به آنجا بکشانم برای همین است که به رفتن و دور شدن فکر میکنم.
شاید این فرار سبب پیداکردن آدمی بشود که تمام تکههایش را در چمدانی جمع کرده است و به دنبال بوی خانه میگردد.
شاید این فرار به من بیشتر از قبل یاد بدهد که دیگر دختر یا دانشجوی شخصی نیستم و خودم هستم،تنها خودم بدون هیچ عنوانی.
شاید این فرار حس رهایم را دستکاری کند تا بیدار شود و همانند کودکی بادبادک بدست در دشتهای دلم پی بازیگوشی میگردد.
شاید این فرار پایانی باشد بر تمام بیتعلقیهایم...
پینوشت:تعلق نداشتن احساسِگیج وگنگ این روزهای زندگی ام مرا فرسوده کردهاست و مغزم را با ولع میخورد.کاش دیگر فکر نکنم!
پینوشت دوم:خسته شدهام از پیمودن مسیرهایی که به آرامش ختم نمیشوند.
پینوشتسوم:با اینکه فکر کردن بیچارهام کرده است باز صدایی در مغزم میگویید شاید دارم زیادی شلوغش میکنم.[نمیدانم شاید واقعا دارم شلوغش میکنم ...]
پینوشتچهارم:فکرکنم تموم بشه این احساس...تموم میشه مگه نه؟