یکی از علائقم گوش دادن به رادیو جوانه، موج اف ام.ردیف هشتاد و هشت. یه رادیوی دولتی با کلی تبلیغات و اخبار و... البته بعد از هر برنامه ترانه های معروف هم پخش میشه. الان نمیدونم دارم کدوم شبکه رو گوش میدم چون پشت سرهم دارم چرت میزنم. یه صدایی میگه جنگ جهانی بعدی جنگ آبه و خیلی از کشورها همین الان با خطر بی آبی مواجه اند. مردم باید صرفه جویی کنند. میشینم کنار یه رودخونه، انقدر ابش کمه که دست دراز می کنمو یه ماهی بزرگ برمی دارم. ماهی تو دستای من گل بالا میاره ، انگار میخواد یه چیزی بهم بگه که خوابم میبره. نیم ساعت بعد بیدار میشم صدای گنجشکا از حیاط خوابگاه حواسمو پرت میکنه. خورشید داره غروب میکنه. مجری برنامه داره در مورد جنگ با مرگ و جنگ برای زندگی صحبت میکنه، منو یاد حرفای دکتر شیرین زاده میندازه. کاش بهش قول نمیدادم. هر ادمی توی دنیا انگار به هرکسی که میشناسه و نمیشناسه یه اطمینانی داده. توی تاریک و روشنی اخر روز، دختری رو میبینم که روی لبه بالکن نشسته. موهاش نامرتبه و ریخته روی شونه هاش. صدای بلند چندتا کلاغ حسابی عصبیم میکنه. برمیگردم دنبال صدا، نمیبینمشون احتمالا لای درختای کاج نشستن. یادم باشه به ثریا بگم براشون ته مونده برنجا رو بریزه. حتما گشنه ان که انقدر سر و صدا میکنن. صداهایی مبهم و شبیه فریاد میشنوم، دخترو نمیبینم دیگه! نمیتونم تمرکز کنم. کنار رودخونه میبینمش داره گل بالا میاره. با دستش به یه راه تاریک اشاره میکنه. صدای فریاد میشنوم، بلند و بلندتر!! نمیتونم تکون بخورم. صدای اذان میاد و امبولانس و جیغ ممتد دخترا که میپیچه تو سالن خوابگاه و میاد تو اتاقو میره تو گوشم. به زحمت بلند میشمو میرم لبه ی بالکن، دنبال دختر میگردم. تو اون شلوغی و سر و صدا، ثریا بالای سرم فریاد میزنه اسممو، با وحشت برمیگردمو به تختم خیره میشم، یه کلاغ مرده افتاده روی تختم...
یکی ثریا رو بغل کنه.
پ ن: بی بی همیشه میگه دم غروب خوب نیست بخوابی. کیه که به حرفش گوش کنه