در این نوشته داستان زندگی دختری که در بالای آسمان خراش ایستاده را میخوانید.
سکوت سایه سنگینش را در همهجا پهن کرد. از هیاهو وهمهمه شهر خبری نیست. چراغهای شهر مانند پارچه لمه لباس شب روشن و خاموش میشدند. سایه درختها ارواح سرگردانی هستند که روی دیوارهای آسمانخراشها درحرکتاند. گربهها و سگهای ولگرد، در سطلهای زباله خالی به دنبال استخوانی برای سد جوع میچرخند. حیوانات خوششانستر از پشت شیشه اتاقهای گرم بیرون را نظاره میکنند.
اتومبیلها با چراغهای گردان در اطراف درحرکت هستند. به یاد نداشت چه زمانی، اینقدر بیخیال به اطراف نگاه کرده است.
دائم در فرار بود از آدمها، از ماشینهای دودزده، از همهمه و شلوغیهای گاهوبیگاه، از پدر و مادر، از برادر و خواهر ناتنی، اقوام و خویشان دور و نزدیک و...
هر آنچه او را آزرده بود با یکقدم از او دور میشدند. آنقدر دور که حتی خدا هم نتواند آنها را به هم برساند.
تنها یکقدم کوتاه گام برداشت. نوک شست بیرون زده از کتانی چینی که دیگر نوک نداشت لبه سرد سنگ گرانیتی ساختمان سیاه را لمس کرد. مکث کرد. دوباره شهر را تماشا کرد. آخرین نگاه، آخرین حسرت را داخل کوله بارش چپاند. کوله بارش پرشده بود، جایی نداشت.
باز شهر در زیر چتر سکوت خزید. شاید او نمیتوانست بشنود. اهمیتی نداشت بگذار شهر هم در سکوت فریاد بزند. حال مورچهای را داشت که در آب افتاده است. فریاد میزند:" دنیا را آببرد."
کبوتری مستانه خندید و گفت: تنها تو در آب غوطهور هستی.
مورچه با تلخی پاسخ داد: دنیای مرا آببرد به دنیای توکاری ندارم. حالا او هم مورچهای بود که با دست خود میخواست دنیایش را به دست باد بسپارد و رها شود از اینهمه بیعدالتی.
پشت سرش کسی مستانه خندید. سر را به عقب برگرداند. چراغ خانهای سوسو میزند. زنی با شکم برجسته وارد شد. با ورودش هیاهوها خاموش و چشمهای منتظر به دهان مرد دوخته شد. مرد با رساترین صدایی که قادر بود ازدواج مخفیانهاش را فریاد کرد. همه در سکوت، خانه را ترک کردند. در اتاقی تاریک با صدا بسته شد. لرزشی خفیف برجانش نشست.
دریچه کوچکی با شکستن شیشه باز شد. کودکی به دنیا آمد. همزمان کودک دیگری از همان دریچه به آسمان پرواز کرد. همزمانی تولد دو کودک در یکخانه را علت مرگ نامیدند. تولدش را شوم و نامبارک خواندند.
کودکیاش را دید که در بغل مادر بود. پدر در گوشه اتاق مشغول کاری بود. کتی کهنه را روی سر جابهجا کرد.
اشک زن داخل قابلمه خالی روی چراغ میریخت. تنها تخممرغ مانده در یخچال را داخل آن انداخت. کپکهای نان بیات را جدا و با نیمی از تخممرغ خورد. مادر گوشه اتاق، کنار کودکیاش خوابید. تهمانده شیر داخل سینه را به دهان کودک چکاند.
زن بهناچار سرکار رفت. مرد همچنان در پی یک نخود از مواد هرروز آشوبی جدید به پا میکرد.
حضور زن در خانه کمرنگ شد. کودک با آبقند و شیشهای که شسته نمیشد تغذیه شد. باز صدای به هم خوردن دَر دیگری به گوشش رسید. سر راکمی به چپ متمایل کرد.
کودک حالا بزرگتر شده بود. آن روز مادر گفته بود در حیاط میان برف بایستد. مادر با همکارش صحبتهای درگوشی داشتند. ماهیهای قرمز حوض کاشی از سرما به پایین رفته بودند تا بالهایشان یخ نزند. دخترک روی برف با دمپایی قرمز میلرزید. مادر خواسته بود تا صدایش نزدند، داخل نشود. در حیاط باز شد. پدر ظرف غذایی در دست وارد شد. با دیدن او خشمگین شد. ولی او را تنبیه نکرد. آخر شلوارش خیس شده بود. سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. دستان زبر پدر او را گرم کرد. در بغل او به داخل رفتند.
مادر با موهای آشفته و لباسی نازک در کنار همکارش نشسته بود. آن روز نفهمید که چرا بازهم خانه میدان نبرد شد. ولی دیگر مادر راندید. سالها از آن زمان گذشت تا مفهوم خیانت را فهمید.
از دوردست غباری درراه بود. شال کهنه را به دست باد سپرد. رهایی او را در چرخشهایش به سمت پایین با تکتک سلولهایش چشید. نوهایش میل به رهایی را فریاد زدند.
صدای کوبیدن سندان بر آهن به گوشش رسید. زنی را دید با ظاهری پوشیده در چادر سیاه وارد شد. پدر دیگر به سراغ پیکنیک نرفت. دستان پدر دیگر خالی نبود حالا زبر و خشنتر شده بود اما همنشینی با آهن دستانش را مهربانتر کرده بود.
داخل اتاق تاریک، دختری را دید که زیر تن متعفن برادر نامادری دستوپا میزند. دست پسر فریادش را خفه کرد. کودک با تنی مجروح میان اتاق گریه میکرد. چقدر این کودک بیپناه وترسیده بود. درهای زیادی باز و بسته شدند. ناگهان صدای افتادن شیئی فلزی لرزه براندامش انداخت. نامادری با قاشق داغ پشتش را سوزاند تا مبادا صدایش به گوش پدر برسد. بوی گوشت سوخته هنوز در مشامش جا خوش کرده است. سرش را تکان داد. بوی مشمئزکننده گوشت سوخته را با بیرون ریختن محتویات معده از شامه بیرون برد.
گلویش میسوخت. سالها در رنج و سختی بود به امید باز شدن ابرهای تیره و تابیدن ذرهای نور خورشید.
این بار دفتری بزرگ جلوی او باز شد. در صفحه اول تولد برادر بود. تولد او یعنی مرگ مِهر پدری.
تولد دختر بعدی هماتاق و جای خواب او را تصاحب کرد. کوچکترین تعلقی به آن خانه نداشت. گربه ولگردی بود که از سر ترحم تکه نانی به سمتش پرت میشد.
وقتی پنجساله بود جارو و گردگیری خانه را برگردنش نهادند. روز تولد هفتسالگی، پیشبند آشپزی هدیه گرفت. دستهایش همیشه تاول داشت. روغن داغ پوست تازهاش را ککومک کرده بود. کبودیهای کهنه، جایشان را به تازهترها میدادند. حسرت لباس آستینکوتاه را پردل داشت تا مبادا خونمردگیهای بدنش دلسنگ پدر را به رحم بیاورد.
درس و مدرسه را از او دریغ کردند. با بهانههای که همیشه در دسترس است. تنها دوستش به سفر رفت. دیگرکسی را نداشت که حرفش را بشنود.
تکه ابری سیاهتراز دل شب روی ماه را پوشاند. در خیابان پسری بهوقت عبور کاغذی را دردستانش گذاشت. اطراف را نگاه کرد پسر ناپدید شد. زلزلهای درونش را لرزاند.. کاغذ مچاله را در جیب گذاشت. شعاع نازک نور از درز شکافته پیراهنش در نقطه سویدای قلبش باهدف نشست.
نامه پسر را چون گنجی در زیردستانش حس میکرد. به خانه رسید. ظرفهای تلمبارشده را شست. ناهار را مهیا کرد. برادر و خواهر را تیمار کرد. لباسها را شست و در گوشه اتاق پایین تخت برادر نشست. دست در جیب برد تا گوهر یکدانه را باز کند. جای خالی کاغذ مچاله او را بلعید.
ناگهان در اتاق باز شد و محکم به دیوار پشت آن برخورد کرد. پدر کمربند در دست ایستاده بود و گوهر او را در هوا میچرخاند. صدایی نمیشنید. طعم خون از گوشه ابروی شکافته به دهانش رسید. ضربات کمربند هر بار قسمتی از روحش را نابود و قلبش را از تپش انداخت.
انواع اتهامات را در دادگاه بدون قاضی به او تفهیم کردند. درحالیکه حتی چشمش به یک خط از نامه کذایی نخورده بود.
نامادری، گوشه اتاق دو کودکش را در بغل گرفته بود و با ریشخند او را نظاره میکرد.
فردا روز دیگری بود. تنها کوله کهنهای که داشت را با یکدست لباس و شالی اضافه بر دوش انداخت. قبل از بیدار شدن خورشید، برای همیشه خانه را ترک کرد.
باز وبسته شدن درها متوقف شدند. روزگار شرمگینش در خیابان بهوضوح در دفتر ورق خورد.
شنیده بود که در هر شرایطی باید گامی به جلو برداشت. پایش را بلند کرد همه آنچه ناگفته مانده بود را پشت سر گذاشت.
گام آخر با سقوط همراه شد. از طبقه هجده که همسن او بود رد شد. دختری در میان پدر و مادر نشسته بود. دستان حمایتگر پدربه دورزن و دخترش حلقه بود. آخرین تصویری که در ذهنش ماند دختری بود که سرش را روی شانه پدر تکیه داده بود. انیمیشن سیندرلا در حال پخش بود. جایی که سیندرلا با پرنس در وسط قصر پادشاه میرقصیدند.
دختررقص شالش را تکرار کرد. دستان پرنسس خیالی را در دست گرفت وچرخ زنان به دور هم چرخیدند. برای لحظاتی کوتاه خوشبختی سیندرلا را زیر پوستش چشید. ساعت دوازده ضربه نواخت. جادوی خوشبختی باطل شد. پرنسس با بال های شکسته کالبدی کبود، به سمت آسمان پر کشید.
***سویدا. [ س ُ وَ ] (ع اِ) نقطه ٔ سیاه که بر دل است . (غیاث ) (آنندراج )***
https://leilafarzadmehr.ir/تنها-یک%e2%80%8cقدم-با-رهایی-فاصله-داشت/