زمانی که خودم را شناختم
زمانی که خودم را شناختم، اختلافم را با دیگران بیشترحس کردم. چهار ستون بدنم در سلامت کامل بود واز هوش بالایی برخوردارم؛ اما این تفاوت، کمبودی است که با خود دارم و هیچ راهی برای جبران آن نیست.
مادر برایم تعریف کرد که پدرم مرد بلند پروازی نبود. داشتن یک خانه نقلی وماشینی که با آن بتواند به سفر برود سقف آرزویش بود. پدر بزرگم مردی متمول وثروتمند بود اما پدرم هیچوقت تمایلی به نزدیکی با او نداشت.
بعداز ازدواج از محل زندگی خود به کرج نقل مکان کردند. سال اول ازدواج آنها بدنیا آمدم واز محبت بی دریغی که به من ارزانی داشتند تنها چند ماه بهرمند شدم. وقتی سه ماهه بودم، پدرم در محل کار احساس دل درد می کند. مرخصی ساعتی می گیرد وبه بیمارستان قائم واقع در استان البرز مراجعه می کند. بعداز معاینه پزشک، آپاندیس حاد تشخیص داده شد. به دلیل خطرناک بودن موضوع از او رضایت می گیرند و اورا راهی اتاق عمل می کنند. پدرم وقتی از خانه خارج میشد به مادر پیشنهاد داده بود که برای سفر به گرگان ودیدار با خانواده آماده شود.
آنچه در اتاق عمل اتقاق افتاد را هیچکس نتوانست کشف کند اما نیم ساعت بعداز ورود به آنجا پدرم را با ملحفه سفید به سردخانه منتقل کردند. ظاهرن کادر بیهوشی، گاز اشتباهی استفاده کرده بودند ویا چیزی شبیه به این موضوع.
واما مادرم وشوهر خاله ام هر چه کردند نتوانستند قصور آنهارا اثبات کنند. از آنجایی که همه فیلم ها ومدارک دست پرسنل بیمارستان بود پدرم بی صدا ومظلومانه رفت.
مادرم مجبور شد به شهر گرگان برگردد تا بتواند در کنار خانواده این درد را تسکین دهد. دومین داغ فرزند ذکور برای پدربزرگم سنگین تر از قبل بود. تند خویی وبد اخلاقیش هر روز بیشتر می شد. بعداز مدتی مادر تاب ادامه زندگی با آنها را نیاورد و به خانه پدرش برگشت.
از آنجایی که پدربزرگ هم پول وهم پارتی داشت با آزار واذیت مادرم او را وادار کرد تا حضانت مرا درمحضر به او بدهد. به این هم اکتفا نکرد وبعدازسه سال مرا از مادر جدا کرد. جوانی مادر وازدواج احتمالی اورا دستمایه قرارداد.
حالا من در خانه پدربزرگ هستم و از آن تاریخ شش سال می گذرد. روزی نیست که با آرامش به رخت خواب بروم وهیچ صبحی نیست که با بد وبیراه پدربزرگ بیدار نشوم. مانند یک کلفت در خدمت او هستم وباز هم فحش های اورا به مادر وخانواده او میشنوم.
سال پیش مادر که از دیدارم محروم شده بود ازدواج کرد. حالا پدربزرگ دلیل محکمی در دست دارد که نگذارد سالی یکبار هم مادر را ببینم.
شوهر خاله، به دوراز همه اختلافات هنوز هم به خانه پدر بزرگ رفت وآمد می کند با وجود بی احترامی های پدر بزرگ همچنان به راهش ادامه می دهد. بارها از جلوی در خانه رانده شده ولی باز هم برمی گردد. آمدن شوهر خاله مثل نوید بهار برای درختان یخزده است. هر بار که اورا می بینم گویی پیراهن یوسف را برای یعقوب هدیه آوردند. حالم قابل وصف نیست بوی پدرنداشته ام را از شوهر خاله استشمام می کنم.
شوهر خاله هر بار برایم کلی خوراکی ولباس های دخترانه وعروسک واسباب بازی می آورد. با ذوق ولذت آنهارا به اتاقم می بردم. نیم ساعت بعداز رفتن آنها همه وسایلم توسط پدر بزرگ خورد ونابود می شدند. منطق او این بود که ندار نیستم وکسی حق ندارد به نوه من ترحم کند.
هفته پیش شوهر خاله به همراه خانواده به دیدارمان آمدند. وقتی تماس گرفتند پدر بزرگ وسط پذیرایی دراز کشید وخوابید.
مادربزرگ می دانست اگر اعتراض کند روزگارمان را سیاه می کند برای همین حرفی نزد ویک پتو رویش کشید. میهمانها با علامت هیس روی بینی وارد شدند. همه نشستند. با عشق برایشان میوه گذاشتم می خواستم بی ادبی پدربزرگ را با پذیرایی جبران کنم.
نیم ساعت بعداز ورود میهمانها بالاخره پدربزرگ بیدار شد. شوهر خاله با روی خوش از او احوالپرسی کرد. اما گره ابروان او تا پایان میهمانی کورتر می شد.
شوهر خاله از پدر بزرگ خواست تا درمراسم عروسی دایی که هفته دیگر برگزار میشد مرا هم همراه ببرند.
در ابتدا که پدر بزرگ مثل همیشه مخالفت کرد. شوهر خاله بعداز کلی چرب زبانی، اورا مجاب کرد که چند ساعت نمی تواند اصول تربیتی اورا خدشه دار کند. قرار شد که شوهر خاله به دنبالم بیاید که باز هم قبول نکرد. به همه اطمینان داد که سر موقع برای جشن مرا می برد.
بعداز رفتن میهمانها مراسم کوباندن وسایل به دیوار حیاط شروع شد. درسکوت مرگبار حیاط، تکه های شکسته و پاره وسایل را به سطل زباله ریختم.
دو روز مانده به عروسی همراه مادربزرگ برای خرید لباس رفتیم. طی این چندسال فهمیده ام که در هیچ چیزی اظهار نظر نکنم. هرچه برایم خریدند ویا باید بخورم را گوسفندوار، بی چون وچرا، بپوشم و بخورم.
کل پاساژها را گشتیم. پدر بزرگ زیبا ترین لباسی که در فروشگاه بود را برایم خرید. کفش عروسکی، لباس پفی گلدار و روسری کوتاهی که زیبایی لباس را زایل نکند به همراه کیف صورتی برایم خرید. روی ابرها گام برمی داشتم. دیدن مادر وخانواده وبچه های فامیل برایم رویایی بود که یک هفته به آن پرو بال دادم و هر بار جملاتی که میخواستم به مادر بگویم را درذهنم مرور میکردم.
در رویایم مادر را می دیدم که موهایم را نوازش می کند وهر لحظه برگونه هایم بوسه می زند. برای او نامه می نوشتم وهمه وقایع را در آن شرح می دادم. از کتک های بی موردی که از پدر بزرگ می خوردم ودلیل آنرا هیچ وقت نفهمیدم. از گرسنگی های بی مورد. از بد اخلاقی هایش، از سکوت دائمی در این خانه، از نداشتن هیچ تفریحی، از ندیدن هیچ کودکی غیر از تصویر خودم در آینه، از نمایش دائمی اخبار در تلویزیون.
عاقبت نامه را پاره می کردم که مبادا با ورود پدر بزرگ در رویا هایم آنها را ببیند.
***
از دیروز پدر بزرگ از خانه خارج نشده است. از بس برایش چای بردم، میوه پوست کندم و خانه را مرتب کردم نفسم به شماره افتاده است. از صبح حتی یک دقیقه هم روی زمین ننشسته ام. می دانم این رفتارش تنها یک دلیل دارد آنهم بهانه ای مستدل برای نرفتن به عروسی.
پاهایم زُق زُق می کند بس که مسیر حیاط تا پذیرایی را طی کردم تا لیوان آب خنک برایش بیاورم یا میوه هارا برای بار چندم با آب خنک بشویم. سردی هوا را حس نمی کنم انگار در رویای عروسی هستم شور وشوق حضور درآنجا مرا گرم می کرد واطرافم را نمی دیدم.
برای بار ششم، لیوان آب سرد را به اتاق می آوردم که ناگهان سرم گیج رفت. با صورت نقش زمین شدم. لبه شکسته لیوان قسمتی از کتفم را برید. مادربزرگ در سکوت به سمتم آمد ومرا به آشپزخانه برد. هیچ دردی احساس نمی کردم ولی خنده های بی وقفه پدربزرگ مغزم را می سابید. در خودم میجنگیدم ومرتب تکرار می کردم بابت چه چیزی اینقدرتحقیر می شوم وبه کدامین گناه نکرده باید زجر بکشم. مگر من از گوشت وخون او نیستم آخر چرا؟ ... واین چراها، حالم را بدتر می کرد.
مادربزرگ زخمم را بست و بوسه ای روی سرم نشاند. بیش از همه سکوت او آزار دهنده بود. وقتی می دید که اینهمه در رنج هستم و بی صدا از کنارم می گذشت. رفتار او از آزار پدر بزرگ هم دردآورتر بود. اگرچه خود او هم هر روز آزار می دید.
بارها از مادربزرگ علت این بد خلقی پدر بزرگ را پرسیدم. آنرا به جوانی ودوران بعداز فوت فرزندش نسبت داد. سوالم این بود که من کجای این ماجرا هستم که باید تاوان پس بدهم. این سوالی بود که هیچکس جز پدربزرگ پاسخی برایش نداشت.
هرچقدر که به زمان جشن عروسی نزدیکتر می شدیم گره ابروان پدربزرگ بیشتر می شد. در درونم امواج اضطراب در تلاطم بودند. بارها با خودم فکر می کردم پدربزرگ نمی گذارد به این مراسم بروم اما کسی می گفت: اگر نمی خواست بروی چرا اینقدر برایت وسایل ولباس خرید. باز می گفتم پس چرا به من اجازه نمی دهد آماده شوم. باز کسی می گفت صبر کن درست می شود.
گفتگوی درونی ام ادامه داشت ودو جناح مشغول مکالمه به سبک پینگ پنگی بودند.
ساعت شش ونیم بود که پدر بزرگ دراتاقم را محکم به دیوار کوباند وگفت: تا ده دقیقه دیگر آماده شو که برویم.
مادربزرگ از زیر دست او که به چارچوب در گذاشته بود، گربه وار به درون خزید وسریع لباسهایم را در پناه در کمد دیواری عوض کرد. موهایم را بافت ودر حالی که جوراب ها وکفشم زیر بغلم بود به سمت ماشین پدر بزرگ رفتم. داخل ماشین روسری را سفت کردم. در انتهای چهره عبوس پدر بزرگ ردی از خباثت دیده میشد.
به نزدیکی تالار رسیدیم. از دور میهمانها را می دیدم. چراغهای رنگی ریسه شده در خیابان و زنبوری جلوی ورودی تالار از دور چشمک می زدند. اتومبیل پدر بزرگ خاموش شد وایستاد. دستگیره در را لمس کردم تا آنرا باز کنم. با صدای تیک قفل شدن در چنان سرم را به سمت او چرخاندم که درد را در پس گردنم احساس کردم.
از دور مادر را دیدم که جلوی در ایستاده بود وبه کوچه نگاه می کرد. لبخند چندش آوری روی صورتش نقش بسته بود. با لذت به چهره واررفته من نگاه می کرد. پرسیدم چرا در را قفل کردید؟ میخواهم به عروسی بروم؟
لبهایش را برای قهقه ای باز کرد که سبیل پهنش با آن بالا وپایین می پرید. نمی دانستم چه منظوری دارد؟ شاید میخواهدالتماس کنم،زجه بزنم، گریه کنم وبعد اجازه بدهد؟ شاید... وهزاران شاید که در لحظه به مغزم هجوم می آوردند.
بعداز اینکه صدای خنده های شیطانیش در اتاقک ماشین فروکش کرد، گفت: چرا باید اجازه بدهم به عروسی بروی؟ فکر کردی احمق هستم می خواهی مادرت را ببینی ولی کور خواندی این حسرت را تو و مادر قاتلت به گور خواهید برد.بعداز کشتن پسرم هرگز نمی گذارم تو ومادرت روی خوش زندگی را ببینید.
حال خودم را نمی فهمیدم یک هفته را با خیال این دیدار به سر رسانده بودم. حالا تنها چند متر با مادر فاصله داشتم اما در چنگال دیوی بی رحم اسیر بودم ونمی توانستم حتی روی مادر را ببینم.
تمام این چند سال زجر وسکوتم را در مشت های کوچکم جمع کردم و به بازوی قطور ولی فرسوده او ضربه زدم. با هر ضربه ناتوان من سیلی های محکم پدربزرگ چهره ام را درهم می کوبید. چشم راست، گوشه لب ودماغ خونریز، کتفی که دهان باز کرده بود تمام لباس صورتی گلدارم را سرخ کرد. نفهمیدم ماشین کی به حیاط خانه منحوس پدربزرگ رسید.
وقتی داخل اتاق به هوش آمدم از چهره خودم وحشت کردم. صورتم سیاه بود. موهای طلایی ام سرخ از خون وبه سرم چسبیده بود. مادربزرگ به اتاق آمد و اشکهایی که در سکوت می چکید را پاک کرد. دیگر حتی برای یک لحظه دلم نمی خواست زنده بمانم. اصرارهای مادربزرگ برای خوردن غذا و دارو بی ثمر بود. حالا که اینطور خفیف شدم نمی خواهم به مسیر ادامه بدهم باید این رنج را به پایان برسانم. وقتی دیدن مادرم برایم آرزو شده بهتر است در این دنیا نباشم.
چند روزی به همین منوال گذشت. تهدید های پدر بزرگ هم اثری نداشت.
مادربزرگ مخفیانه به شوهر خاله پیغام فرستاد. ورود او زمانی بود که پدر بزرگ در خانه نبود. گویی فرشته نجاتم سر رسید. صورتش پر از خون شده بود. می دانستم که عصبی شده ولی سکوت کرده است.
چند ساعت بعداز رفتن شوهر خاله ماموران کلانتری به همراه مادرم وارد خانه شدند. پدر بزرگ بعداز کلی کِش مَکش با ماموران، اجازه ورود مادر را صادر کرد.
آنروز آخرین روزی بود که در زیر سقف خانه پراز وحشت پدر بزرگ سپری کردم. شوهر خاله وکیل زبر دستی را گرفت وبا توجه به اینکه نه ساله شده بودم مرا از حضانت دیوی بنام پدر بزرگ نجات داد.
https://leilafarzadmehr.ir/زمانی-که-خودم-را-شناختم/
ارائه شده در سایت ویرگول