لیلا فرزادمهر
سرزمین بی سرنشین
خورشید خانوم چشم هایم را آزرد. کمی مژه هایم را از هم گشودم .خورشید وسط آسمان خودنمایی میکرد. با شدت از جا بلند شدم. "خواب ماندم"، به سرعت از جا بلند شدم ، رختخواب ها را همان طور مچاله رها کردم. شارژ گوشی همراهم تمام شده وخاموش شده بود.به شارژر متصل کردم متوجه شدم برق قطع است.
دخترم را برای رفتن به سرکار صدا زدم .خودم را به سرویس بهداشتی رساندم تا دست و صورتم را بشویم شیر آب را باز کردم ولی دریغ از یک قطره آب.
از آنجا با عجله بیرون آمدم به تراس رفتم ،باظرف آب ذخیره ،دست و صورتم را شستم، مسواک زدم.
به اتاق دخترم سرک کشیدم او رفته بود." پس چرا مرا بیدار نکرده ، با تاخیر پیش آمده حتما توبیخ خواهم شد".
لباسهایم را با عجله پوشیدم مقنعه و دکمههای لباسم را در آسانسور مرتب کردم. داخل آسانسور دکمه پارکینگ را زدم." چطور با قطع برق آسانسور کار می کرد؟" در همین حین کابین آسانسور بین دو طبقه گیر کرد و ایستاد . شروع به صدا زدن کردم و دکمه های آسانسور را پشت سر هم فشار میدادم ،چند بار زنگ داخل آسانسور را فشردم، ولی از هیچکس خبری نشد به اطراف کابین نگاه کردم، مانند آنچه در فیلمها میبینیم از سقف و یا جایی ، برای بیرون آمدن راهی پیدا کنم. در همین حین ناگهان آسانسور به حرکت درآمدبا سرعت به دیواره برخورد کردم ؛ در پارکینگ متوقف شد .
به محض باز شدن درب داخلی به سرعت خود را به بیرون پرت کردم. تمام اتومبیل های ساکنین در پارکینگ مانده بود. بعد از بیرون آمدن از در پارکینگ به خیابان رسیدم.
اثری از هیچ اتومبیلی در خیابان دیده نمیشد البته این روزها به دلیل قرنطینه اکثر مواقع خیابانها خلوت است؛ ولی امروز حتی یک انسان هم در خیابان دیده نمی شود. تازه متوجه شدم که از صبح من صدای هیچ پرنده ای را هم نشنیدم. ضبط صوت اتومبیل را روشن کردم." گوشهایم سالم هستند پس چرا صدایی در بیرون نیست نه صدای بوق اتومبیل، نه صدای دزدگیرفراموش شده ،نه صدای پارس سگ ولگرد و نه صدای پرنده ونه حتی هیچ حیوان دیگری.
اکثر مغازه ها کرکره هایشان پایین هستند، آنها هم که باز هستند هیچ کس داخل آن ها نیست .انگار در دنیای دیگری زندگی می کنم.گوشی خاموشم مانع دسترسی به خانواده است. باید به محل کار بروم بعد از آنجا تماس بگیرم. تنها راننده و مسافر این جاده خودم هستم.درطول مسیر اتومبیل هایی را دیدم که با درهای باز دروسط خیابانها رها شده اند.
ن
ترس و دلهره جانم را به آتش کشیده است به دفتر مرکزی رسیدم .جلوی دربرعکس همیشه جای پارک فراوان است، پارک کردم. منتظرم تا همکاران برسند. مغازههای اطراف هیچکدام باز نیستند. به ساعت ماشین نگاه می کنم ساعت ۱۱ صبح را نشان می دهد ."چطور شده است چرا هیچ کس به شرکت نیامده". خیابانی که دفتر در آن قرار دارد اکثر روزها ترافیک سنگینی را تجربه می کنند . غیر از من کسی در خیابان نیست. آسمان آرام و آهسته با ابر سیاه و تیره پوشیده شد و رعد و برقی مهیب از لابلای ابرها به نزدیکی من اصابت کرد. صدایش گوش هایم را به درد آورد. قبل از رسیدن قطره ای باران، نردبانی نورانی از آسمان به زمین رسید و موجوداتی از لای ابرها به پایین آمدند.
از دور آنها، بارنگ قرمز وخمیری شکل به نظر میرسیدند.برجا میخکوب شدم. نمیتوانستم حرکت کنم. به محض رسیدن به زمین مانند دانههای گندم هر کدام تبدیل به صدها تکه میشدند.
نزدیک تر رسیدند صورتی پرازجوش های قرمز با چشمهای بیرون زده از حدقه بدون دست وپا که به وقت گرفتن ویا برداشتن شیئی هزاران دست وپا از بدن ژله ایشان بیرون می آمد.
تمام وجودم از عرق خیس شده بود به دنبال جایی برای پناه می گشتم خودم را به زیر صندلی کشاندم. چند تا ازآنها به نزدیک ماشین رسیدند . یکی از آنها خود را روی اتومبیل انداخت.بدنش مانند گوجهفرنگی روی ماشین له شد. مایع داخل بدنش بدنه اتومبیل را آب کرد. ترس و فریادهایم را در گلو خفه کردم. سقف ماشین کاملا آب شده بود و تکهای از مایع بدنش روی صورتم چکید. از سوزش و درد آن فریاد کشیدم و ناگهان از خواب بیدار شدم.