رفتم جلوی آیینه...
نگاه کردم.. مستقیم تو چشمای خودم نگاه کردم...
تنها چیزی که گفتم این بود،
"اخه کی رو داری گول میزنی؟"
اما این تنها چیزی نبود که توی فکرم گذشت...
داشتم به تمام چیز هایی که خودمو وادار به قبول کردنشون کرده بودم فکر میکردم...
به کار هایی که فکر میکردم حتی اگه نخوام باید انجام بدم چون اینطوری درسته...
به کسایی که ازم توقع هایی داشتن که خودم باعثشون شده بودم...
به اینکه حتی اگر زندگی که میکنم باعث خوشحالی خودم نباشه باید تحمل کنم...
به اینکه چرا زندگی نکردم..
از خونه رفتم بیرون...
توی ذهنم داشتم فریاااد میزدم...
داد میزدم و میگفتم..
از همتون بدم میاااد...
از این زندگی بدم میاااد...
از خودم بدم میاااد...
از کسی که شدم بدم میااااد...
اما اینا همش توی ذهنم بود...
دیگه نتونستم تحمل کنم و چیزی که از اون همه فریاد دستگیرم شد قطره های اشکی بود که پشت سر هم سرازیر میشدن...
فقط گریه کردم و گریه و گریه...
الف. ۲۴/۳/۱۴۰۱