الف.
الف.
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

~ فِیک اِسمایل

~♡~
~♡~

فقط دلم میخواد چشمامو ببندم...
گوشامو بگیرم...
به هیچی و هیچ کس اهمیت ندم...
به چیزی فکر نکنم...
به کارایی که کردم...
به کسایی که میشناسم یا شایدم میشناختم...
به کسایی که یه زمانی خاطرات خوبی باهم داشتیم..
هرچند کوتاه ولی قشنگ..
به کسایی که منو نادیده میگیرن...
کسایی که اذیتم میکنن.. حتی وجودشون...
دلم میخواد به هیچ کدوم ازینا فکر نکنم...
و فقط سکوت ...


کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند...
یا مثلا یه بار دیگه کلا از اول زندگی کرد...
قطعا خیلی چیزا رو عوض میکردم...
آدمی میشدم که خودم میخواستم‌.. نه کس دیگه ای...
کارایی رو که باعث خوشحالیم میشدن رو انجام میدادم..
نه چیزی که بقیه دوست دارن انجام بدم.. کسی که بقیه میخوان باشم...
برای خوشحالی خودم تلاش میکردم.. نه تظاهر بخاطر دیگران...


بهم میگن گوشه گیری..
میگن چرا تنهایی...
چرا ناراحتی...
خب میخوای راستش رو بدونی؟
خودمم نمیدونم:))
فقط میدونم که منم دلم نمیخواد اینجوری باشم...
ولی یکم فکر کن..
شاید همین تو باعثش شدی..
شایدم کسی که حتی الان اسم منم یادش نیست..
ولی یه زمانی کارایی باهام کرده که اینی که الان هستم رو ازم ساخته...


میگن حرف باد هواست.. به حرفایی که بهت میزنن زیاد فکر نکن..
ولی من مخالفم...
حرفا رو آدم تاثیر میزارن...
شاید تو اصلا یادت نباشه چه حرفایی به چه کسایی زدی...
ولی اونا یادشون میمونه..
و شاید همین باعث میشه دیگه اون آدم سابق نباشن...


میگن زندگی بعد از مرگ وجود نداره و خرافاته...
ولی من بهش باور دارم..
میخوای بدونی چرا؟
چون بهش احتیاج دارم...
چون اون طوری که دوست داشتم زندگی نکردم...
کارایی رو که دوست داشتم انجام بدم رو ندادم...
حرفایی که باید میزدم رو نزدم...
و الان دیگه برای گفتنشون خیلی دیر شده..
چون منم حرفایی رو به بعضا زدم که نباید میزدم...
و به این احتیاج دارم تا پسشون بگیرم...
چون از اون دسته آدما نیستم که یه حرفی رو بزنه و یادش بره...
چه حرف خوبی بوده باشه چه بد..
چه باعث ناراحتی کسی شده باشه چه نه...
من یادم میمونه...
و این بده...
این عذاب وجدان بده...
این فکر کردن زیاد به کارایی که کردی، حرفایی که زدی..
حرفایی که بهت زدن...
فکر کردن به اینا واقعا آزار دهندس:)

همیشه دلم میخواست بدونم...
اگه یه وقت دیگه کلا نباشم...
کسی منو یادش میاد؟...
احتمالا سوال عجیبیه...
ولی شاید اینو میپرسم چون...
خسته شدم:)
از اینکه هرکسی میاد و میره...
از اینکه مردم فقط به فکر خودشونن و فقط وقتی میان سراغتدکه کار خودشون گیر باشه...
از اینکه وقتایی که حرف میزنم طوری رفتار میکنن انگار وجود ندارم...
از  اون حس مضخرفی که همه شاد و خوشحال دارن دور هم حرف میزنن...
و تو حس میکنی به اون جمع تعلق نداری...
از این احساس لعنتی خسته شدم...
از اینکه ویژگی های منفی و نقاط ضعفم رو به روم میارن...
و این هیچ کمکی نمیکنه.. فقط بدترش میکنه!
از اینکه به هرکسی اهمیت میدادم...
هرکسی رو که دوست داشتم...
اون این حس رو بهم نداشته...
از این حس یه طرفه خسته شدم...


آدما فقط دنبال داستان هستن‌...
 دنبال یه چیزی که باهاش سرگرم بشن...
وقتی که ناراحتی، یه گوشه تنها نشستی، گریه میکنی یا هرچی...
دورت جمع میشن و باهات حرف میزنن...
ولی اگه خودتو خوشحال و معمولی جلوه بدی کاریت ندارن...
اونا نمیدونن که تو از درون داری فریاد میزنی:)


الف. ۲۵/۲/۱۴۰۱

آدم هادل نوشتهزندگیمرگسکوت
~♡~
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید