ویرگول
ورودثبت نام
داود شمسی
داود شمسی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

افسانه

نفسم بند آمد و مانند یک افسانه شد
گونه اش را بوسه ای آنهم چو یک پیمانه شد

در قمار شرط دل ، منهم چو دل ها باختم
این من عاقل پس از تو همچو یک دیوانه شد

دل به گیسوی تو و امواج دریا میزنم
مثل شهری که پس از تو همچو یک ویرانه شد

گل میاندازم ز بوسه چشم زیبای تو را
بادبان روسری، من را چو یک کاشانه شد

در کنارم‌چون تویی بی اعتنایی میکنم
دلبری کردم زاو، بعدش چو یک مستانه شد

مینویسم همچو چشمان خمارت یک غزل
خنده زد، گل ها شکفت و، بوستان گلخانه شد


#داود_شمسی

داودشمسیشعرعاشقانهادبیاتمعشوق
داود شمسی ، شاعر و نویسنده اشعار سپید ، غزل ، دوبیتی، مثنوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید