ویرگول
ورودثبت نام
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

خورشید♡

دستان لطیفش را میان دستانم میگیرم و روی قلبم میگذارم و میگویم:«میبینی برای تو دیوانه وار میتپد راستش را بخواهی دوست داشتنت قلبم را به درد می آورد و من کاری ازم بر نمیاد میخوام برای آخرین بار ازت بپرسم دوسم داری؟».

سکوتش را شکست و سرش را بالا گرفت و چشمان میشی رنگش را به چشمانم دوخت و من غرق چشمانش شدم چشمانی که مدتی میشد زندگی را از من گرفته بود. لب به سخن گشود و گفت که عاشق و دلباخته شخص دیگریست.

آری دوردانه ام عاشق مرد دیگری شده بود و من با این سخنش فرو ریختم دلم لرزید و تنم بی جان و پاهایم سست شد دگر ماندن جایز نبود، خواستم بروم اما پاهایم مرا در راه رفتن یاری نمیکردند با خود تکرار میکردم آیا میتوانم بدون او دوام بیاورم؟!

جوابم تنها یک نه بود. منی که میان امواج موهایش زندگی کردم با وجودش آزادی را لمس کردم و با او زیبایی های زندگی را درک کردم نمیتوانستم او را به همین راحتی فراموش کنم اون گوشه به گوشه زندگیم جا گرفته بود و لابه لای همه صفحه های زندگیم نقش گرفته بود نقشی به زیبایی شکوفه های بهاری.

به خودم قول داده بودم اگر جوابش بار دگر منفی بود از زندگیش بیرون برم خیلی سخت بود و من هنوز نیمی از وجودم رو پیشش در آن خانه جا گذاشتم اما به قولم عمل کردم و رفتم.

مدت هاست از آن روز میگذرد و من بی تو سپری میکنم و از دور نگاهت میکنم و مدت هاست که معشوقه تنهایی شده ام.

«تنهایی»

واژه ای که غم ها را با خود تقسیم کرده تنهایی منفورترین حس دنیا کاش قدرتش را داشتم و برای همیشه این واژه را از جهان حذف میکردم تا دگر کسی تنهایی را حتی در ذهن به یاد نیاورد.

امروز خیلی روز سختی داشتم.

برف میبارید، همه جا سپید پوش شده بود همه چیز زیبا بود. خیلی زیبا اما تو نبودی و نبودنت همه چیز را بی ریخت و زشت جلوه میداد.

یادت هست میگفتی برف رو خیلی دوست داری و عاشق ساخت آدم برفی ای

من خیلی خوب یادمه، میگفتی من مثل آدم برفیم بیرون و درونم یکیه، اره راست میگفتی و من چقدر از شنیدنش غرق در لذت میشدم و حس غرور میکردم اما اشتباه میکردم کنارت حال دلم خوب بود نمیدانم چه شد، من و تو که همدیگر را عاشقانه میپرستیدیم چرا باید میانمان جدایی می افتاد و تو قلبت را به شخص دیگری میدادی یادمه آرزو میکردیم از وجودت دختری بروید به زیبایی چشمانت به گرمی صدایت و به شیرینی سخنانت پس چه شد؟ چرا مرا رها ساختی منی که ویرانه های قلبم را با تو ساخته بودم و زخم هایم را با تو التیام داده بودم رو چرا ول کردی

گفتی من آدم برفیم اما نگفتی خورشیدی و من قراره با دوست داشتنت ذره ذره آب بشم و از بین برم کاش میدانستم، کاش

معشوقه ام برایم بسیار سخت است که ببینم دستانت میان دستان مرد دیگریست و لبخندت را به کسی جز من میبخشی اما برایت آرزوی خوشبختی دارم درسته با نبودنت خودم را از دست دادم اما با شاد زیستنت نیمی از وجودم را زنده نگه میداری دوستت دارم حتی اگر اشتباه باشد

تنهاییزندگیعاشق
۱۱
۴
فریاد بی صدا
فریاد بی صدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید