ویرگول
ورودثبت نام
Hananeh
Hananehحنانه ام . هجده سالمه نویسنده نیستم فقط نوشتن رو دوست دارم و هر از گاهی درباره چیز های مختلف می‌نویسم 🤍😁🪐
Hananeh
Hananeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

روزمرگی🍁🌚

سلام دوستان عزیزم، خوبین؟

پاییز تا الان چطور بوده؟ حقیقتاً من تازه دیروز پاییز رو متوجه شدم. صبح با نازنین رفتیم پیاده‌روی؛ هوا ابری بود و یکم هم سرد. و خیلی هم یهویی جور شد اینطوری که ساعت هشت صبح بخش زنگ زدم و اون با وجود اینکه می‌دونم مورد عنایت قرارم داده بود چون از خواب بیدارش کرده بودم باهام آمد.

ما :)
ما :)
🍁🍂
🍁🍂

کنار این دختر شاید من واقعی‌ترین ورژن خودم رو نشون می‌دم. حرف زدیم، درد دل کردیم، خندیدیم و عکس گرفتیم.

بعد رفتیم مسجد. این مسجد یه جورایی داره تبدیل می‌شه به پاتوق ما. یه مدته که هر دومون شدیم عضو خادم‌های مسجد. حقیقتاً نمی‌خواستم قبول کنم و به اصرار نازنین قبول کردم، چون من به شدت آدم خجالتی هستم، ولی کم‌کم یخم داره آب می‌شه و این به نظرم خوبه. کم‌کم راحت با آدما ارتباط می‌گیرم. پیرزن‌های مهربون مسجد که برای هر چیز کوچکی کلی برام دعا می‌کنند و من غرق لذت می‌شوم.

بگذریم… امروز روز مادره.

مامانم معجزه‌ی زندگی منه؛ تنها دلیلیه که من رو به زندگی وصل می‌کنه. تنها کسی که وقتی از همه عالم و آدم بریدم، نگاهش، عطرش، حضورش من رو وادار به ادامه دادن می‌کنه. تنها کسی که وقتی حالم خوب نیست کنارمه و در هر شرایطی دوستم داره.

دیروز بهش گفتم: «بزرگ‌ترین آرزوم اینه که قبل از تو بمیرم.»

اون اول هیچی نگفت و من خندیدم. بعد آروم زد تو پهلوم و گفت: «خدا قبل از اینکه داغ بذاره رو دل کسی، اول صبرش رو می‌ده. باید تحمل کرد و زندگی همینه.» من دیگه هیچی نگفتم که ناراحت نشه، ولی هنوزم بزرگ‌ترین آرزوم همینه که قبل از اون برم ،میدونم براش سخته ولی اون به جز من خیلی ها رو داره که جای من رو براش در میکنند ولی من جز مامانم هیچ کسی رو ندارم ...

«نامه‌ای برای تو:

مامانی، اگه یک روز این متن رو خواندی، بدون که خیلی برام عزیزی. تو باارزش‌ترین آدم زندگیمی. تو مهم‌ترین نعمتی هستی که خدا به من بخشیده. کاش هیچ‌وقت با بابا آشنا نمی‌شدی، هیچ‌وقت من به دنیا نمی‌اومدم، ولی تو به زندگی که لایقش هستی می‌رسیدی. مامانی، من بدون تو هیچم. ببخشید اگه روم نمی‌شه اینا رو به خودت بگم، ولی بدون که جونم به جونت وصله.»

بگذریم همین دیگه ،راستی امشب جلسه یکی مونده به آخر ترم ده کلاس زبانم بود ،از یک طرف خوشحالم از یک طرف ناراحت ،خوشحال به این خاطر این ترم بسیار طولانی بلاخره به پایان رسید و ناراحت از این بابت که استادم ترم بعد دیگه به احتمال زیاد نمیاد و از دست دادن همچین استادی یکم کلافه ام می‌کنه و می‌دونم که تا وسطای ترم بعد نمیتونم با استاد جدید ارتباط بگیرم .

بعد از کلاس زبان رفتیم خونه مامانجون ،براش یه دسته گل رز گرفته بودم خوشحال شد و خندید بعد یدونه ماچش کردم .مامانم براش چادر رنگی گرفته بود ازش عکس گرفتم .

تازگی ها توی هر مناسبت بیشتر سکوت میکنم و با دقت اطرافیانم رو میبینم و هر عکسی که میگیرم ته دلم یکی میگه نکنه این آخرین بار باشه و این غمگینم می‌کنه ...

بعدش داییم گفت دبیر ادبیاتم سراغم رو گرفته و این خوشحالم کرد ،ایشون یه آقای شاید هفتاد ساله هستند که خیلی خیلی دوستش داشتم از آن دبیر هایی که معلومه با عشق وارد این شغل شدند ،عاشق ادبیات بود ،کلی کتاب بهمون معرفی می‌کرد شعر می‌خواند و منی که عاشق ادبیات بودم سر کلاسش واقعا لذت می‌بردم .به همین خاطر وقتی شنیدم فراموشم نکرده واقعا ذوق کردم و خوشحال شدم .

بگذریم ،دیگه چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسه چشمام داره بسته میشه از بس که خوابم میاد و دارم از شدت کم خوابی بیهوش میشوم ، و راستش رو بخواهید خودم هم نمی‌دونم چطور توانستم آنقدر از این شاخه به آن شاخه بپرسم و از هر چیزی که توی ذهنم بود بنویسم ولی خب ...

شبتون بخیر :)

۲۱ آذر ۱۴۰۴ / جمعه ساعت ۰۰:۴۵ بامداد

روزمرگیپاییزروز مادرروزنوشت
۶
۳
Hananeh
Hananeh
حنانه ام . هجده سالمه نویسنده نیستم فقط نوشتن رو دوست دارم و هر از گاهی درباره چیز های مختلف می‌نویسم 🤍😁🪐
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید