الان که برقا رفته و نوری نیست که باهاش کتاب فیزیکی بخونم رو آوردم به ویرگول، عجیب این مدت اینستاگرام نرفتم! یعنی اینقدر بی حوصله شدم از تاریخ بیست خرداد به بعد همچی تغییر کرد برام از اون صبحی که با خبر بد بیدار شدم و پسفرداش رفتم برای عزیزی که به خاک سپردمش شبش مهمون داشتیم ولی یادمه که چقدر غم بود تو دلم، فردا صبحش که طبق معمول بابام سر سفره صبحونه تلویزیون روشن میکنه فهمیدیم جنگ شده! یعنی تیر آخر با چی؟!
یادمه همینطور که پریدم از خواب از سر ناراحتی دوباره سرمو گذاشتم روی بالشت.
یادمه اینقدر گریه کرده بودم سرخاک که وقتی خواستگار دوستم منو توی نماز جمعه دیده بود ازم پرسید با محروم چه نسبتی داشتی؟!
اینقدری گریه کرده بودم که شونه های در حال لرزش منو دیده بودن و حتی یادش هم مونده بود.
خیلی دوست دارم برگردم به همون دختر شاد گذشته خوشحال و بی خیال
کاش بشه فراموش کرد
ولی فهمیدم چقدر ضعیفم چقدر احساسی
و شاید هم قوی نمیدونم!
مرگ مدیر عامل شرکتی که کار میکردم خیلی اذیتم کرد طوری که کم خونی تشدید شد و فشارهای عصبی که میشد پا درد و دست درد.
یاد روز آخر جیگر مو آتیش میزنم
نفس هایش به شماره افتاده بود طوری که دیگه کیف دستیش رو نتونست بیار بالا ولی شیرینی برای بچه ها رو فراموش نکرده بود! با اون حالش شیرینی خریده بود
من اون روز زودتر از همیشه رفتم و حسرت اینکه ای کاش بیشتر میموندم موند تو دلم.....
حسرت بیشتر دیدنش
تو که اینو میخونی
میدونم چه فرقی میکرد ولی خب میدونی چیه؟ دله دیگه دست خودش نیست.
و من چه میدانستم آخرین دیدار
اینکه هر روز راه نفس گرفته میشد و ما نمیدونستم کنار خودمون داره آب میشه....
