ویرگول
ورودثبت نام
سامر سلیمانی
سامر سلیمانی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

زئوس به روایت یک دادائیست!

بچه که بودم، حتی برای ستون های خاکستر شده ی تخت جمشید هم بغضم می گرفت.

لبخندِ هِرا، و آن چشمانش که همیشه برق شیطنت داشت را دیده بود. تمام خواستنش شده بود، هِرا و بیزار بود از آن همه "من" که در آن تکه ی خرد شده ی چوب بود که قرعه به دستش داد و حالا او بود و یک جهان برای خدایی. اما دیرعاشق شده بود؛ آن لبخندِ هِرا. و وقتی تمام عشقش را کرد یک پرنده ی کوچک، با تمام دلش خواست که هِرا پنجره را تا ابد باز نکند؛ و او، آنجا بنشیند برای یک عمر و به آن لبخند ِ دل نشین و آن ذوقِ بی پروای چشمانِ هِرا بنگرد.

اما نشد آن چه دلِ کوچک خدای خدایان می خواست.. و هِرا پنجره را گشود و دیگر نمی شد صاحب قدرت نباشد. پشت کرد به همه و شد زئوس. شبانگاه که هِرا خسته به خواب می رفت، زئوس تا طلوع اولین اشعه ی نور به لبخندِ انتقام هِرا می نگریست و به این می اندیشید که به چه راه این لبخند را فردا شب نیز به تماشا بنشیند...

امروز در میان خنده هایمان سر کلاس برای لحظه ای دلم برای زئوس "خدای ِ خدایان" سوخت.

تخت جمشیدداستانکداستانکتابفانتزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید