
تنهایی بد دردیست، ولی تاکنون در بین دوستانت احساس تنهایی کردهای تا بفهمی درد واقعی چیست؟
گاهی آرزو میکنم کاش هیچکس را نداشتم تا با معنای واقعی تنها بودن آشنا میشدم؛ نه اینگونه که گویی هزاران موریانه بر تنم حمله کردهاند و قصد عذاب دادنم را دارند.
آنها مرا نمیکشند تا از این درد، سرم را راحت بر زمین گذارم؛ آنها ذرهذره جانم را میگیرند تا روزی هزار بار آرزوی مرگ کنم.
گاهی اوقات به خود تشری میزنم و از خود گله میکنم بخاطر حساسیتهای بیجا، ولی دقیقاً همان لحظه عقلی که سالیان طولانی به نزاع با قلب سپری کرده است، حقیقت را همچون فیلم در پسِ چشمانم روانه میکند.
مانند یک وکیل خشمگین که تمام تلاشش را برای موکلش میکند، بر سرم فریاد میزند.
آری، شاید هم او راست میگوید؛ من مانند کبکی احمق سرم را زیر برف قایم کردهام تا از حقیقت فرار کنم.
(میگوید و میگوید...)
از نارفیقیهایشان، شاید هم کمی نامرد بودنشان.
آن وسط هم لعنتی بر خود میگویم که حتی توان ناسزا گفتن به آنها را ندارم.
میخواهم نامرد باشم، ولی توانش را در خود نمیبینم؛ چرا که سر دیگر این دوئل، آنها را دوست میدارد.
دل، دلی که هزاران بار او را با حرفها و رفتارهایشان شکستند، باز هم با خاطرههای خوش اندکی که از آنها دارد، سعی میکند زخمهایش را ببندد و پیروز این دوئل باشد.
بگو مگویی بین خودشان رخ میدهد و هیچکدام اجازه دخالت به من نمیدهند.
عقل با عصبانیت فریاد میزند و روزهایی را به یاد میآورد که حتی نمیدانستند او هنوز نفس میکشد یا خیر؛ روزهایی که همه از موضوعی مطلع بودند جز او.
همه با هم تصمیم میگرفتند، ولی او حتی نمیدانست موضوع چیست.
و چه دردناک بود حقیقتهایی که آنها را با فریاد میگفت.
و اما در کناری، قلب مظلومم با اشکهایی که سعی در کنترلشان داشت، روزهایی را به یاد آورد که در کنار هم میخندیدیم.
شاید عمر این روزها بسیار قدیمیتر از نزاعهای بینمان بود؛ اما چه دلچسب بود یادآوری تمامی خندههایمان.
خندههایی که از ته دل بود و قلبی که با محبتی واقعی آنها را دوست میداشت.
چه شد، چه گذشت و چه بر سرمان آمد که این تغییر سهمگین را حق من دانستند؛ یا شاید هم حتی حق ما.
نمیدانم، ولی از جایی به بعد دیگر نتوانستم حرفهای قلبم را بشنوم؛ گویی فریادهای عقل کار خودش را کرده بود.
و اما بالاخره قاضی حکم را داد.
چه بد، ولی حق را به عقل داد.
باری دیگر قلب آرام و مظلومم ترک برداشت.
حکم صادر شد...
(جنایت آنها نابخشودنی بود...)
تحمیل تنهایی در جمع.
حکم: اعدام تمامی آن افراد
محل اعدام: قلب :)
خوشحال میشم نظراتتون رو باهام به اشتراک بگذارید:)