ویرگول
ورودثبت نام
حریم دل
حریم دل
حریم دل
حریم دل
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

"نهال زندگیم"

پیراهن کوتاه لیمویی رنگ را به تن دخترک نازش میکند و موهایش را به زیبایی در بالای سرش می بافد.
به چشمان مظلوم دخترکش نگاه می‌کند.
او را از همه دنیا بیشتر دوست می داشت. او نهال زندگی اش بود.
بوسه ای به روی گونه تپلی و سفیدش میزند و او را به اغوش میکشد.
آنقدر ان روز زیبا شده بود که نتوانست عکسی از هم اغوشیشان درون اینه نگیرد.
خودش هم شومیز لیمویی رنگ زیبایی بر تن کرده بود تا به قول خودشان یک ست مادر دختری جانانه زده باشند.
عروسی دخترخاله عزیزش بود و قرار بود با نهال دنبال لباسی مناسب برای عروسی بروند.
سوار ماشین میشوند و به سمت مرکز خرید حرکت می‌کند.
اولش قرار نبود به عروسی بروند و تنها با اصرار های ساره دختر خاله اش راضی به رفتن شده بود.
هیچ تحمل نگاه های سنگین بقیه را نداشت که بعد از این همه سال باز هم دست از خاله زنک بازی هایشان بر نمی داشتند.
هنوز که هنوز است از او سراغ پدر نهال را می‌گیرند و با ترحمی مصنوعی ابراز ناراحتی میکنند بابت این مسئولیت سخت.
هیچ وقت نگاه های ترحم بر انگیزشان را درک نکردم.
آری درست است پدرام همسر به ظاهر عاشق پیشه ام وقتی متوجه بیماری نهال شد خواهان از بین بردنش شد..
آری درست است وقتی اصرار هایم را دید به جای پیشتیبانی ترکم کرد و نامه ی طلاق برایم فرستاد..
ولی هیچ وقت بعد از این 5سال پشیمان نشدم از انتخابی که کردم.
آری گاهی سخت و کمرشکان بود ولی حق دخترک مظلومم هیچ وقت مرگ نبود..
ان هم به دلیلی که خودش هیچ نقشی در ان نداشت.
تنها فرق دخترک مهربانم مهربانی بیش از حدش و چهره دوست داشتنی اش بود..
شاید هیچ وقت روزی که پیش دکتر رفتیم و گفت نهال زندگیم سندرم داون دارد را فراموش نکنم..
اولش خیلی ناراحت بودم و نالان از خدا که چرا فرزندم سالم نیست ولی خیلی زود متوجه شدم که هر کار خدای بی همتایم حکمتی دارد...
شاید آن روز ها بود که متوجه ذات پدرام شدم...
مردی که راضی به مرگ فرزند کوچکش بود...
ترکم کرد در سخت ترین روز های زندگیم وقتی که نهال زندگیم را در بطن خود می‌پروراندم..
شکر میکنم خدا را بخاطر روز هایی که فقط خودم بودم و او که هیچ وقت بنده کوچکش را ترک نکرد...
با رسیدن به مرکز خرید از افکارم بیرون می آیم..
ماشین را گوشه ای پارک میکنم، نهال را به آغوش میکشم و به سمت لباس های رنگی می‌رویم..
با ذوق به ذوق کودک نازم که با دیدن ان لباس های رنگی و پف پفی خیره شده نگاه میکنم و میخاهم انتخاب را به خودش بسپرم..
دختر نازم دست میزارد روی لباس عروسکی یاسی رنگی که وقتی او را در آن لباس تصور میکنم همه وجودم به شعف می آید.
وقتی لباس را تنش میبینم بیشتر از تصوراتم عاشق او میشوم و جوری او را در اغوش میکشم که جیغش در می آید..
لباس را حساب میکنم و دست در دست نهال زندگیم به دیدن بقیه مغازه‌ها میرویم.
آن قدر ان روز خرید میکنیم و خوش میگذرونیم که اخر شب از خستگی حتی روی پای خودمون بند نبودیم..
نیمه شب است ولی من هنوز خیره به چهره فرشته زمینی در اغوشم برای بار هزارم خدا را شکر میگویم بابت دادن این فرشته کوچولو و بوسه ارومی روی سرش می نشانم.
آری در تمام آن مدت ها من فهمیدم که هر کار خدای مهربانم حکمتی دارد که تا وقتی از ان خبر نداریم عجولانه از او گله میکنیم و کفر میگوییم و چه دیر یادمان می آید که او دانای کل است و می‌بیند هر آنچه ما نمی‌بینیم و می‌شنوند هر آنچه نمی‌شنویم و میداند هر آنچه نمیدانیم:)

داستانرمانمادرخدا
۵
۱
حریم دل
حریم دل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید