
همیشه میگفتند هرکس که بیشتر از همه میخندد، در دلش غمی به اندازه خندههای بلندش دارد.
باورش برایم سخت بود تا وقتی که او را دیدم.
جوری میخندید که همیشه در دلم حسرت خندههای از ته دلش را داشتم و میگفتم:
چه میشد اگر زندگی من هم بر وفق مرادم بود، تا همانقدر زیبا بخندم؟
کاملاً نقطه مخالفم بود؛ دو خط موازی بودیم که هیچ وقت به هم نمیرسیدیم.
او اکثر اوقات در حال شیطنت، و من در گوشهای بیحال و بیحوصله، غوطهور در افکارم و منفیبافیهایم.
هرچقدر او دوستداشتنی بود، از من فراری بودند.
ولی خب، چیز تعجببرانگیزی برایم نبود؛ حتی من هم جذب او شده بودم.
انرژی مثبت خالص بود و با مهربانی ذاتیاش، خود را در دل همه جا کرده بود.
نمیدانم چه شد آن روزی که برای اولین بار شانههای افتادهاش را دیدم.
اشک در چشمانش از بارش برف قرمز رنگ هم برایم تعجببرانگیزتر بود.
هر لحظه منتظر بودم بگوید «سوپرایزززز!» و شوخی کردنش را از سر بگیرد، ولی انگار این سری فرق میکرد...
نمیدانم چه حسی بود، ولی حاضر بودم هر کاری کنم تا دوباره خنده به صورت زیبایش برگردد.
وقتی در آغوشش کشیدم و هقهقش به هوا رفت، گویی جانی دیگر در بدنم نبود.
آه که اولین بارها چه سخت بود...
اولین گریهاش در آغوشم...
حتی عرش خدا هم دلش برای هقهق مظلومانه دخترک خوشخنده در آغوشم به درد آمد،
وقتی که قطرات بارونش را بر سرمان فرود آورد و او را در گریههایش همراهی کرد...
چقدر دلم به درد آمد وقتی که از غمهایش گفت،
و چقدر از خود بدم آمده بود که او را بعد این همه مدت نشناخته بودم.
گفت و گفت و گفت...
گفت و گریه کرد و با هر یک از گفتههایش، بازوهایم را محکمتر به دورش حلقه کردم.
دخترکم خسته بود از سختیهای زندگیاش که با رحمی روی شانههای کوچکش سنگینی میکردند.
و چقدر خود را منفور میدیدم وقتی که فهمیدم برایش تکیهگاهی نبودم که حداقل پیش من دست از نقابش بردارد.
نقاب... نقابی که روی تمامی دردهایش گذاشته بود و با خنده همه آنها را پنهان کرده بود...
تلنگری که آن روز به من خورد، شاید به اندازهی ویرانی کوهی مرتفع بود.
گویی چشمانم را به روی زندگی حقیقی باز کرده بود...
از آن روز به بعد، دیگر نه او آن دختر همیشه خوش بود،
نه من آن پسرک خام و افسرده.
از آن روز، شانههای هر دومان سبکتر از گذشته بود؛
غمهای او، غمهای من...
شادیهای او، شادیهای من...
شده بود غم و شادی ما.
و چه زیبا بود تمامی این اشتراکها،
و چه گرمایی بخشیده بود به زندگی سرد و یکنواختمان.
چه ساعتهای طولانی که صرف صحبتهای تمامنشدنیمان میشد،
و در آخر توشهمان از این همصحبتیهای طولانی، دلهای سبکمان بود...
دلهای سبکی که از ویرانههای زندگیمان سر زده بود.
آری، ما یاد گرفته بودیم که از ویرانههایمان قویتر شویم.
ویرانیم اما قوی...