ویرگول
ورودثبت نام
حریم دل
حریم دل
حریم دل
حریم دل
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

پناهِ بی پناه


بساط کفاشی‌اش را در گوشه‌ی خیابان پهن می‌کند. ترازویش را هم کنار آن می‌گذارد و به این فکر می‌کند که چند درصد احتمال دارد یکی از افراد خوش‌پوش مسیرش به او بخورد و بخواهد خودش را وزن کند.
اما خیلی به این افکار توجهی نمی‌کند و سریع آن‌ها را پس می‌زند. ننه گلاب از بچگی در گوشش خوانده بود که ناامیدی، کفران نعمت است و همیشه می‌گفت: «کفر خداوند رو نگو.»
ننه گلاب، مادربزرگش بود؛ یا بهتر بگویم، تمام خانواده‌اش.
مادر و پدرش را وقتی نوزادی بیش نبود، از دست داده بود.

چند روزی بود که حال ننه گلاب خراب شده بود و هزینه‌ی دوا و درمان هم زیاد. نیت کرده بود این چند روز تمام تلاشش را بکند تا پول بیشتری به دست بیاورد.
برای ننه گلاب هر کاری می‌کرد. او همه‌ی زندگی‌اش بود.
ننه گلاب با تمام کم‌جانی‌اش، او را در کودکی تر و خشک کرده بود و حقی همچون مادر بر گردنش داشت.

پس کمی تا دیروقت بیدار ماندن برایش سخت نبود؛ حتی وجدانش را کمی آسوده می‌کرد.
ولی هرچقدر هم کار می‌کرد، باز هم درآمدش به قدری نبود که بتواند حتی هزینه‌ی یک ویزیت ساده را بدهد.

خورشید داشت غروب می‌کرد.
از ۸ صبح آنجا نشسته بود؛ اما انگار امروز شانس با او یار نبود.
حتی کمتر از روزهای قبل کاسبی کرده بود.

خسته و ناامید، سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام تلاشش را می‌کرد اشک‌هایش جاری نشود.
نه... ناامیدی دشمن او بود.
نمی‌خواست حتی ذره‌ای بدبینی به دلش راه بدهد.

این همه سال، حمایت خدا را در زندگی‌اش دیده بود.
باز هم می‌توانست... باز هم امید داشت.

و شاید درست همان لحظه بود که خداوند با غرور، برای فرشتگانش شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌نازد به ته‌تغاری خلقتش که در هر حال، به یاد خالقش است.
امیدوار به او...

از رهگذری که خواسته بود کفش‌های گران‌قیمتش را واکس بزند، ساعت را می‌پرسد.
دیر وقت بود؛ و تنها گذاشتن ننه گلاب صلاح نبود.

بساطش را با عجله جمع می‌کند و بعد از چند ساعت، به خانه‌ی کاه‌گلی ولی باصفایشان می‌رسد.

اما گویی واقعاً امروز، روز شانسش نبود.
با آن خبر شومی که همسایه‌ی دیواربه‌دیوارشان -که رفیق گرمابه و گلستان ننه گلاب بود- به او داد:

«ننه گلاب رو بردن بیمارستان!»

با ته‌مانده‌ی پولش، خودش را به بیمارستان می‌رساند و سراغ مادر پیرش را می‌گیرد.
و همان‌جا دومین شوک روزش به او وارد می‌شود.

حرف‌های پرستار، بارها و بارها در گوشش تکرار می‌شود:

«یه مردی اومد و همه‌ی هزینه‌های درمان مادربزرگت رو پرداخت کرد. گفته بود نوه‌ش چند ساعت دیگه میاد. پیغامی هم برات گذاشت:
هیچ وقت از رحمت خداوند ناامید نشو... خدا از رگ گردن بهت نزدیک‌تره. امید داشته باش؛ ناامیدی بزرگ‌ترین شکسته!»

همانجا بود که نگاه خدا را روی خودش حس کرد.
حس کرد دستی نامرئی شانه‌هایش را نوازش می‌کند.
خدایی که هیچ‌گاه، در هیچ لحظه‌ای، او را تنها نگذاشته بود.

آری... این بود نگاه خداوند بر زندگی‌اش.

خداداستان کوتاهدلنوشتهامید به زندگیقصه
۱
۲
حریم دل
حریم دل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید