عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. صدای قدمهای سنگین روی آسفالت خیس کوچه پیچید. نفسش را در سینه حبس کرد و پشت یک سطل زبالهی بزرگ پناه گرفت. نور مهتاب از بین ابرهای پاره پاره روی خیابان میتابید.
یک ساعت پیش، همه چیز عادی بود. «سامان» در کافهای کوچک، کنار پنجره نشسته بود و قهوهاش را مینوشید. اما وقتی پیام روی صفحهی موبایلش ظاهر شد، دنیا برایش چرخید: «آنها پیدایت کردند. بدو!»
سامان همه چیز را میدانست. در این شهر، هرکس وارد بازی «آنها» میشد، یا میمرد یا ناپدید میشد. او نمیخواست هیچکدام از این دو سرنوشت را داشته باشد.
حالا صدای قدمها نزدیکتر شده بود. دستی آرام روی اسلحهی کمریاش کشید. نمیتوانست برای همیشه فرار کند. چارهای نبود؛ باید میجنگید. از جای خود جهید، پشت دیوار چسبید و نفسش را کنترل کرد. سایهای بلند از کوچه گذشت. مردی در لباس مشکی، هیکلی درشت و چشمانی یخزده. سامان گلنگدن را کشید، اما قبل از اینکه ماشه را فشار دهد، دستی از پشت روی دهانش نشست.
ضربان قلبش به گوشش کوبیده شد. صدای خشدار آشنایی در گوشش زمزمه کرد:
— «آروم باش، هنوز وقتش نرسیده.»
سامان به سختی چرخید. چهرهی آشنا را دید. «نریمان»، تنها کسی که میتوانست به او کمک کند. نریمان نگاهش را به مرد سیاهپوش دوخت که حالا داشت اطراف را بررسی میکرد. آهسته گفت:
— «اون یه آدمکش حرفهایه. ولی یه نقطهی ضعف داره... چشماش. نور مستقیم اذیتش میکنه.»
سامان چراغ قوهی کوچکی از جیبش درآورد. قلبش در سینه میکوبید. نریمان سرش را تکان داد: «حاضری؟»
ثانیهها مثل ساعتها گذشت. مرد سیاهپوش برگشت، صدای چکمههایش روی آسفالت طنین انداخت. ناگهان، نور شدید چراغ قوه مستقیم به چشمانش خورد. مرد غرید و دستش به سوی اسلحهاش رفت، اما دیگر دیر شده بود. سامان ماشه را چکاند. گلولهای سینهی مرد را شکافت. لحظهای بعد، سکوت همه جا را فرا گرفت.
نریمان نفسی بیرون داد و گفت: «وقتشه از این شهر بری. ولی این پایان راه نیست. اونها همیشه دنبال تو خواهند بود.»
سامان به جسد مرد نگاه کرد. میدانست این فقط شروع بازی است…
پایان؟