Goli
Goli
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

ابرهای خاکستری،سلام!

غرق در اقیانوس افکار، با جسمی آبی رنگ و سرد، با چشمانی باز و بی جان و با ریه هایی مملو از آب پشیمانی. کجا باید رفت؟ نمیدانم چه باید کرد؟ نمیدانم چه خواهد شد؟ بازهم نمیدانم جواب تمام سوال هایم با نمیدانم ختم میشود. جلبک بی اعتمادی به دور پاهایم حلقه زده، از گشنگی مجبور بودم گوشت همان کسانی را بخورم که خواستند جلبک دور پاهایم را محو کنند. این روزها زیر اقیانوس با این جسم بی روح بد میگذرد؛ تمامی رشته هایم پنبه شدند. حتی خودم دیگر به خودم اعتمادی ندارد؛ حتی دیگر کتاب مورد علاقه ام روحم را به آرامش نمیرساند‌. من افسرده شدم؟! گمان نمیکنم چون هنوز آنقدر ها به جنون نرسیده ام که بخواهم خودکشی کنم. بیخیال بیخیال بیخیال درست میشود دگر...

یک روز سردرگم، ناراضی از خود، پوچ از احساس اعتماد- نمیدانم چندم آبان ۱۴۰۳


دلنوشتهغمگینروزمرگیحال بدتو با من تقسیم کناعتماد
باید از هر خیال،امیدی جُست _ هر امیدی خیالی بود نخست:)!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید