کلاس هشتممان هم پر کشید، سال دیگر چنین وقتی نهممان پر میکشد و من باید به این مدرسه و ان مدرسه بروم تا سرنوشت جدیدم را انتخاب کنم. یعنی چه میشود؟ به کجا میروم؟ نهمی بودن را میتوانم حدس بزنم چگونه است ولی من دهمی چه شکلی میشود؟ با کیست با کی نیست، دغدغه هایش چیست، کدام مدرسه میرود به کدام رشته پر میکشد، افکارات لعنتی لذت زندگی در لحظه را از من میگیرند.
هشتم دو، خانواده یی که همه جوره در کنار یکدیگر بودند.
اردیبهشت محوطه ی مدرسه ی ما بهشت میشود، دارد کم کم این بهشت تمام میشود و آتش خرداد دامنمان را در بر میگیرد.
فکر و خیال انکه دیگر شنبه قرار نیست به خانه ی دومم بروم، پیش بهترینانم نباشم، حس شیرین نمره هایم را تجربه نکنم، کنارشان آرام نگیرم، زنگ تفریح و بوفه ایی وجود نداشته باشد و در آخرین نیمکت ردیف دوم کلاس هشتم دو سمت راست ننشینم مرا میکشد، ولی میدانید چیست، شاید من کلاس نهمی خیلی هم بد نباشد. میخواهم تابستان امسال که هیچ، از همین هفته ی پیش تصمیم گرفتم انسان باشم، انسانی که برای زمین و هفت اسمان میجنگد.
به یاد کلاس ششم می افتم، روزهایی که حتی گمان نمیکردم انقدر سبک زندگی من متفاوت شود. به کلاس هفتمی فکر میکنم که امیدم را به دست باد سپرده بودم. به آخرین زنگ مینگرم، اندوه روزهای تمام شده را آینده و حال مهربان خفه میکند.
حال، من با کوله باری پر از خاطره و تجربه های تلخ و شیرین، پر از کوکی هایی با طعم شکلات، بوی تلخ قهوه، شیرینی سالم خواری، کتاب های جدید و قدیمی و یادگار انسان های پاک، دل به جاده ی آینده و حال میزنم و میروم.