چند بیتی شعر در جایی پیدا کردم که در همان خوانش اولیه متوجه شباهت بی نظیر تفکرات خود با شخص شاعر شدم که میگفت :
شبی با شوق فردا خواهم نوشت
گر دردمندم،بی درد خواهم نوشت
درنگ کردم، بی صبر خواهم نوشت
سیاه بودم، سفید خواهم نوشت
مسیر من و من نبود سرنوشت
هرچه بر من شد، همان من نوشت
گر خوب گذشت، منم نیک سرشت
همانا منم بد نشان، اگر تلخ نوشت
شاعر: ناشناس
چند دقیقه به فکر فرو رفتم؛ چه بسیار افراد ناشناس و گمنامی که اگر نبودند جهانمان زیر و رو بود چه خوب و چه بد.
ساعت ها زود میگذرند و به دنبال آن روزی را که زمانی آینده ی گذشتیمان بود را به یاد ها میسپارد. روزهایی که کل کلاسمان باهم یاد آن اتفاق تلخ تابستان می افتند و چشم هایشان مملو از اشک میشود؛ همان روزهایی که به نوبت از گریه ی دیگری حالا به هر دلیلی حالشان بد میشود؛ حداقل با ریختن اشک در کنار کسانی که با آنها همدرد اند میتوانند کمی آرام بگیرد اما من؟... ای وای از من که جلوی دیگران به تازگی حتی قطره ایی اشک سر این موضوع نریخت ابتدا فکر میکنم سنگ دل شده ام؛ اما زمانی که بیشتر در عمق افکار وجودم فرو میروم میبینم آنها برای آن عزیز درگذشته ناراحت نیستند؛ برای خودشان و دلتنگی هایشان میگریند. فکر های مزخرفم را دور میکنم و به یاد می آورم شهریور چقدر روی خود و احساساتم کار کردم تا جلوی همکلاسی هایم به طوری رفتار نکنم که آنها هم ناراحت و دلسرد شوند. راستش را بخواهید من هیچوقت آدمی نبودم که احساساتش را در دلش میریزد؛ اما امسال و سال پیش از من آدمی دگر ساخت یا که بهتر بگویم شخصیتم درحال شکل گیریست. امسال تنها دوبار نتوانستم آنهارا جلوی دیگران کنترل کنم یکبار زمانی که .... جوری با من رفتار کرد که احساس کردم آنقدر ضعیف و بی جانم که دارم زیر دست هایش جان میدهم باری دیگر بعد از ظهر اردو بود؛ اردویی که قرار بود دختر همیشگی همراهم باشد اما سرنوشت اینبار خود نوشت و دختر همیشگی کمرش را عمل کرد و یکی دوماهی به مدرسه نیامد. آری خب دو سه نفری بودند که به من دلگرمی بدهند و در کنارم باشند اما میدانید هرکس جای خودش را در قلبم دارد و آن زمان در اتوبوس با آهنگی که میخواند: میمونیم منوتو تا تهش- مهم نیست صبح و شبش و ... و احساس حضور دختر همیشگی در کنارم موجب شد بغز خفه ام کند. سرم را زیر کت آجری رنگم بردم که گمان کنند از شدت خستگی خفته ام و فکر کردم درگیر کار های خودشان اند؛ ناگهان بغز ترکید. ..... همانی که برایم سمبلی از محبت است به طرفم می آید و اولین نفر متوجه حالم میشود و میگوید : احساساتتو سرکوب نکن:) سر در آغوشش میگذارم و بغزم دگرباره میترکد.
اما امروز بغزی که به گلویم چنگ میزد تا کنون اثری از خود نشان نداده؛ بیخیال به گمانم میتوانم اینگونه تمامش کنم : کمی رنجیده و له و نابود گشتم تا بالاخره بتوانم بگویم من واقعا بزرگ شدم! :)...
●کمالگرایی مرا تا لب مرز دریا میبرد و تشنه برمیگرداند؛ فکر میکنم اکنون دوماهی میگذرد که قلبم به نوشتن متمایل نبود و هرچه میگفت را پاک میکرد اما خب امروز تمام(حتی نصفشان هم نشد) حرف های نگفته را گفتم.
به امید زندگی نیک و سرشار از احساسات خوب:)
گلی در حال تبدیل به بوته؛ آذر ماه ۱۴۰۳