خسته ام، امروز برایم خیلی گران تمام شد.
هق هق و اشک های درخت چنار را که روحم را میسوزاند، خستگی مانده در تنی که حاصل نتیجه ندیدن از زحماتم بود؛ آزار دیدن تک تک اعضای خانواده ی دومم، دیدن اشک های کسانی که گمان میکردم قلبی از سنگ دارند؛ سردرد ها و تحمل حرف های رنگارنگ.
در یک کلام روز زیبایی نبود؛ هزاران چیز مزخرف را تجربه کردم ولی خیلی ها برایم ثابت شدند، امروز بیش از شش بار آمدم جانم را بگیرم، هر بار با بهانه ایی منصرف شدم. نمیدانم امتحان بود یا هرچیز دیگر، ولی حسابی استخوان هایم را ترکاند و قلبم را سوزاند.