«به شخصه حس میکنم گناه اگزیستانسیالم زده بالا؛ یه نیرویی منو وادار میکنه بخونم، ببینم، با بقیه حرف بزنم و در یک کلمه تلاش کنم تا اینکه به یه جایی برسم. یه جایی در آینده، که یه سجاد اونجا نشسته و داره میگه: «اگه میخوای به من برسی باید جون بکنی.» همینه که باعث میشه یه چیزی به اسم «اتلاف وقت» برام تعریف بشه: نکنه فرصت از دست بره و اونی نشم که باید. و همینه که باعث میشه تو پیگیری یه سری چیزا از خودم سفتی نشون بدم.»
این یک صورتبندی است که پس از خواندن کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» از وضعیت خودم به دست آوردم. شاید اولین فایدهی این کتاب و هر کتاب یا عنصر رواندرمانگر دیگری، پیشنهاد یک نوع ادبیات باشد که شخص به واسطه آن بتواند حال خودش را توصیف کند، از سردرگمی در بیاید و از همه مهمتر در جهت بهبودیاش تلاش کند. در واقع در رواندرمانی(برعکس روانکاوی؟) کارکرد است که مهم است نه میزان حقیقی بودن. همانطور که یالوم میگوید:
«ممکن است درمانگران از توضیحات متفاوتی برای روشن شدن یک موضوع برای بیمار استفاده کنند؛ شاید هر یک از این توضیحات در چارچوبهای متفاوتی گنجانده شده و ریشه در مکاتب مختلف(فرویدی، یونگی، هورنایی، سالیوانی، آدلری و تحلیل رفتار متقابل) داشته باشند و هر یک ممکن است «راستین» باشند زیرا توضیحی تدارک دیدهاند که با خود حس توانمندی به همراه آورده است. هیچ یک به رغم ادعاهای آتشینی که بر ضد هم دارند، همهی حقیقت را در خود جای نمیدهند. سوپرایگو، اید و ایگو؛ کهننمونهها، خود آرمانی و خود واقعی، نظام غرور و عزت نفس، نظام خود و نظام گسسته، مخالفت نرینه؛ وضعیتهای مختلف ایگو به نام والد، بالغ و کودک، هیچ یک در حقیقت وجود ندارند. همگی افسانهاند، ساختارهایی روانشناختی که برای سهولت معنایی به کار گرفته شدهاند و هستیشان را مدیون خاصیت قدرت توضیحی و توجیهیشان هستند.»
یالوم و یارانش، ترجیح میدهند ادبیاتسازیشان در رواندرمانی را حول واژه «اگزیستانسیال» شکل دهند. در کتاب، لغات زیادی میبینیم که با واژه اگزیستانسیال همنشین شده و از معنیای که سابقا میتوانستند داشته باشند فاصله گرفتهاند: گناه اگزیستانسیال، تنهایی اگزیستانسیال، رواننژندی اگزیستانسیال و ... . اما واژه اگزیستانسیال، قرار است دقیقا چه کاری را انجام دهد؟
در ابتدا باید گفت این واژه به جای اینکه تعریف شستهرفتهای داشته باشد، متبادر کنندهی دستهای از مفاهیم و واژگان برای ماست که به نظرم در صدر آن اینها قرار دارند: آزادی، اراده، امکان وجودی. میتوان تلاش کرد و همه آنها را در یک جمله جا داد: انسانها به عنوان موجوداتی با آزادی محض، باید با اراده خود امکانات وجودی مختلف را درنوردند.
اما باید گفت رواندرمانی اگزیستانسیال، حداقل در 50 درصد موارد همسو با جریان اصلی رواندرمانی هستند. اگزیستانسیالها در درمان ناهنجاری روانی، غالبا از تکنیکهایی استفاده میکند که در سایر چارچوبها نیز معتبر است.همچنین در تعریف بیماری روانی، آن را نه ناشی از ضربه تروماتیک بلکه حاصل نامتعادل شدن نیروهای روانی شخص میدانند. توضیح بیشتر آنکه از فروید به بعد، روان انسان به مثابه جریانی از نیروها در نظر گرفته شد(پویهنگری) که با بر هم خوردن تعادل آن، جنراتور تولید اضطراب به راه میافتد. انسان در واکنش به اضطراب سعی میکند مکانیزمهایی دفاعی سامان دهد و از خود محافظت کند. در واقع علت بیماری روانی، چیزی بیرون از شخص نیست، بلکه همان نیروهایی است که درون هر انسانی وجود دارد و از این نظر همه انسانها به طور بالقوه بیمار روانیاند. کسی که بیماریاش بالفعل شده، صرفا مقاومتش را در برابر تعارضات نیروها از دست داده است. بنابراین تمرکز فرویدیها و اگزیستانسیالها، روی بررسی سازوکارهای «روان» است؛ چیزی که میان انسانها مشترک است. بنابراین برای علیتیابی ناهنجاری روانی، نیازی به بررسی حادثههای منحصر برای هر فرد نداریم. و میتوان از الگوی مشترک میان انسانها استفاده کرد. اما از همینجا میتوان ریشههای اختلاف فرویدیها و اگزیستانسیالها را پی گرفت.
فرویدیها ساختار روانی مشترک میان انسانها را سائقهای سرشتی میدانند که در طی چرخه تکاملی جنسی گستردهتر میشوند. اگزیستانسیالها اما به هستی مشترک انسانها و اضطرابهایی که همه آنها تجربه میکنند اهمیت میدهند. در ادامه این نکته بیشتر روشن میشود.
اگزیستانسیالها در ادامه مسیری قرار دارند که با فروید آغاز شده، اما طرف حساب اصلی دعوایشان هم فروید است. طبق صورتبندیای که فروید از روان انسان دارد علت ناهنجاری روانی، از کنترل خارج شدن تعارض سائقهاست که ریشه آن باید در کودکی جستجو شود. روانکاو مثل یک باستانشناس به گذشته بیمار نفوذ میکند، آن را بازسازی کرده و علت حال بدش را برایش شرح میدهد. اما اگزیستانسیالها، علت ناهنجاری روانی را نه در از کنترل خارج شدن سائقها، بلکه در رویارویی انسان با دلواپسیهای وجودی میدانند. چهار دلواپسی اصلی انسان عبارتند از: مرگ، مسئولیت، تنهایی و پوچی. انسانها در موقعیتهای مرزی با آنها مواجه میشوند و مجبور به بازنگری در زندگی خویشتن میشوند. همین رویارویی با دلواپسیهای وجودی است که اضطراب را ایجاد کرده و مکانیزمهای دفاعی را فعال میکند. بنابراین لزومی به کندوکاو گذشته برای تشخیص علت ناهنجاری نیست، بلکه وضعیت کنونی انسانها و نگاهی که به جهان دارند از همه چیز مهمتر است.
اگزیستانسیالها و فروید، در نگاهشان به هر چهار اضطراب وجودی انسان، دچار اختلاف هستند:
مرگ: از آنجا که فروید محل سائقها را ناخودآگاه میداند، هیچگونه پیچیدگیای برای آنها قائل نیست. آنها در حد ترس از اختگی، شهوت به مادر و ... ساده هستند. در حالی که مفهوم مرگ بسیار پیچیده است و درک آن دشوار. اما اگزیستانسیالها ادعا میکنند درک مرگ در همان طلیعه زندگی در کودکان به وجود میآید و واکنشهایی که به آن میدهند تا آخر عمر همراهشان میماند.
مسئولیت: در میان کشمکش سائقها، فضای اندکی برای اراده انسان باقی میماند. در واقع صورتبندی فروید از روان انسان، نوعی جبرگرایی به همراه دارد. در حالی که اگزیستانسیالها نقش پررنگی برای مسئولیت قائلند تا جایی که یالوم هدف رواندرمانگری را رساندن بیمار به مرحلهای میداند که بتواند آزادانه انتخاب کند. همینجاست که تاکید بیشتر فرویدیها بر گذشته است و تاکید اگزیستانسیالها به زمان حال و آیندهای که به واسطه آن شکل میگیرد. در اینجاست که دوگانه سائق-تکاپو نقشی اساسی پیدا میکند.
تنهایی: در حالی که فروید بر حفظ فاصله از بیمار و رعایت بیطرفی تاکید میکند، اگزیستانسیالها نقش پررنگی برای رابطه درمانگر-بیمار قائلاند و آن را یکی از پیشنیازهای رسیدن به بهبودی میدانند.
پوچی: احساس بیمعنایی برای فروید، نشانهای است از اینکه میبایست علت ناهنجاری را در جایی دیگر جست. در واقع بیمعنایی خودش مشکل نیست، بلکه معلول علتی دیگر است. در حالی که برای اگزیستانسیالها خود احساس پوچی موضوعیت دارد.
رواندرمانی اگزیستانسیال، علاوه بر اینکه در ادامه موج سوم روانشناسی(انسانگرایی) قرار دارد، انگارههای اساسیاش را از فلاسفه اگزیستانسیال وام گرفته است. اما سوال اینجاست که چه مقدار به خاطر وامگیری از فلسفه میتوان به آنها خرده گرفت؟ به نظرم خیلی کم. خود فروید صورتبندیاش از روان انسان را بر چه اساسی بنا نهاد؟ کسی که این مقدار در تاریخ روانشناسی اثرگذار بوده است. بنای رواندرمانی اگزیستانسیال که تکیه بر سنت فلسفی بلنددامنهای دارد، بیشک از بنای فروید سستتر نیست. در صورتی میتوان خرده گرفت که کارکرد این چارچوب درمانی، در عمل ثابت نشده باشد. از این جهت اما، یالوم ادعا میکند اکثر رواندرمانگرانِ با تجربه با صورتبندیای که او ارائه میکند موافق هستند. در واقع کاری که یالوم در پی انجام آن است، آوردن حاشیه روانشناسی به کانون آن است؛ چیزی که رواندرمانگران به طور روزمره در مواجهه با بیماران آن را تجربه میکنند بیآنکه چارچوب مشخصی برای آن وجود داشته باشد. چیزی مثل فوت کوزهگری و ادویهجات یک آشپز که در نهایت همان است که مطلوب را حاصل میکند. میتوان گفت روشی که رواندرمانان اگزیستانسیال از آن برای اثبات کارآمدی چارچوب خود از آن استفاده میکنند نه سنجههای استاندارد آزمایش روانشناختی، بلکه روشی «پدیدارشناختی» است که به واسطه آن به روان شخص وارد میشوند و با او همدل میشوند.
در نهایت باید گفت هدف رواندرمانان اگزیستانسیال، نه از بین بردن اضطراب بلکه رساندن آن به سطح بهینه است. وجود اضطراب مثل یک موتور محرک است که همچنان ما را زنده و «انسان» نگه میدارد. به جای مواجهه با آن به واسطه مکانیزمهای دفاعی ناکارآمد، باید با آن چشم در چشم شد، همزیستی با آن را تمرین کرد و به زندگی «اصیل» رسید.
این کتاب نقش پلی میان فلسفه و روانشناسی را ایفا میکند. نشان میدهد مباحث آشنای فلسفی چه کارکردی در بهبود حال افراد دارند. از طرفی ما را به دنیا روانشناسی، نظریههای روانشناسان و کیسهای بالینی آشنا میکند.