دین دین، دین دین ،بالاخره کار خودش را کرد بله درست شنیدهاید صدای زنگ هشدار با طعم اجبار. چشم مبارک را به هر زور و ضربی که شده باز کردم این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست انگار که تسلیم شدم اونم با چوب و چماق قانون بالاخره دو سال باید به این منوال راس ساعت ۵ صبح کمر مبارک را از تخت گرم و نرمم بردارم. در سیاهی و گرگ و میش اتاقم صدای زمزمه های دعای عهد به گوش مبارک میآمد، کمی چاشنی استرس را در وجودم زیاد کرده بود مامان در اتاق را باز کرد گفت بیا آشپزخونه صبحونت را بخور طبق عادت همیشگی مناسک قبل صبحانه رو اجرا کردم، از سرویس که خواستم بیام بیرون بابا رو درحال رکوع و سجود میدیدم، خوش به حالش نرمش صبحگاهی اش را هم انجام میداد.
وای حالا کی میخواد پوست تخم مرغ آبپز ها را بکنه. مامان از تاخیر و مکث من فهمید کار خودشه، با دستانش شروع به کندن پوست تخم مرغ آبپز ها کرد، بنده دلم همزمان با جدا شدن پوستهای تخم مرغ جدا میشد.
دو ماه آموزشی، دو ماه دوری از خانه، وای مگه میشه، فکر کردنش هم واسم سخته، البته نه زیاد به خاطر دوری خانواده ها، بیشتر به خاطر سختیها و بیگاری های دوره آموزشی.
با اکراه تخم مرغ آبپزها را خوردم .کم کم بچهها داشتن بیدار میشدند اخویم رو در حال رفتن به دستشویی دیدم، مامان گفت بدو دیگه دیر میشه بیا وسایلها رو با هم چک کنیم، چک لیست رو آورد به ترتیب تیک هر کدام پشت سر اون یکی میخورد، نگرانی رو از چشمهای مادرم میدیدم ولی بابا نه خوشحالی کاذب داشت آخه مگه سربازی رفتن هم خوشحالی داره، اونم بابای آدم خوشحالی کنه ،یعنی چی من که نمیفهمم صدای پرندهها هشدار از سفید شدن آسمان میداد. لباسها را پوشیدم مامان و بابا شروع به سفارشات و نصیحتهای همیشگی پدرانه و مادرانشون پرداختند، اما یه نصیحت بین دو تاشون مشترک بود پسرم هرکی بهت سیگار تعارف کرد خجالت نمیکشی ها میگی نه. سمعا و طاعتا گفتم، وقت خداحافظی شد، نرگس کاسه آب رو پرمیکرد، مامان رفت سراغ قرآن اندازه ی یک دقه با عباس تنها موندم گفت چشم به هم بزنی تموم میشه ها داداش، گفتم خوش به حالت توسربازی نداشتی، خیلی نامردی، مامان از زیر قرآن ردم کرد، یه بار دیگه از گیت قرآن رد شدم. آخرین باری بود که کتونیهامو پام میکردم چون تو پادگان باید پوتین میپوشیدم .مامان و بابا میخواستن تا دم در میدون سپاه بیان، بالاخره رسیدیم، جمعیت شلوغ بود از پدر مادرهایی که مثل من ماماناشون نگران ولی باباهاشون خوشحال بودن، جل الخالق !!!
باید میرفتم داخل نظام وظیفه مامان محکم بغلم کرد بابا گفت مگه داره میره جنگ برنمیگرده، خندیدم، نوبت بابا بود، باز هم بهم گفتن مواظب خودت باشیا. از زیرقرآن دژبانی هم رد شدم، وارد پادگان شدم، دیدم چقدر کچل مثل خودم تو پادگان وایسادن واسه تقسیم کردنشون داخل اتوبوس، قوت قلب گرفتم که فقط من کچل نیستم...