همانند کتابی که نیمه خوانده رها شده و در کنج قفسه به جا مانده..
همانند رویای کودکی که هیچ گاه به واقعیت بدل نشد..
همانند قابی که برایش میخی به دیوار زده شد اما هرگز تصویری روی آن ننشست..
همانند تمام اولین هایی که مملو از شوق و حرارت بودند اما پیش از انکه حلاوت به پایان رسیدنشان را بچشیم کنار گذاشته شدند..
وتمام انچه که در گوش و کنار زندگیمان خاک میخورد و آرام آرام از یادمان میرود چنان که گویی هیچ وقت وجود نداشته
هرانچه که روزی برای شروع اولین لحظه هایشان چنان ذوقی داشتیم که گمان میکردیم تا ابد از آن ما هستند بی خبر از انکه طولی نخواهد کشید که با بی میلی تمام ، اگرچه اندکی آلوده به احساس ، تردید و شرم اما به هرحال رهایشان میکنیم و به دست غبار آلود فراموشی میسپاریمشان
و چقدر سخت است و گاه ناممکن بازگشتن..
بازگشتن به ان همه برقی که در چشم داشتی
به آن آزادگی که در خود میدیدی
دشوار است پیداکردن چیزی که شاید،شاید هم تعمدا در اعماق تاریک و مه آلود ناخودآگاه مان با فراموشی در بین آن همه روزمرگی دست و پنجه نرم میکند
دشوار است فکر کردن به بعضی چیز ها
نه به خاطر قدمت،یا بزرگیشان بلکه به خاطر تاثیری که در ما گذاشته اند
تاثیری که تا ابد غریبان گیر ماست
دشوار است
فکر کردن به آدمهایی که روزی نهایت رویای ماورایی مان بود که حالا تنها به یک خاطره بدل شده
به قول عباس کیارستمی :کجاست؟ چه میکند؟ کسی که فراموشش کردم..
انگار این سوال ، این جتستجو ،اگرچه بی ثمر
اما خود خبر از چیزی دارد که هنوز زنده است در سایه روشن وجود ما بیطوطه کرده و خواه با موسیقی ، و یا عطر آشنایی نمایان میشود
و فریاد میزند که من هستم اگرچه ناپیدا ،وجود دارم