بعد از ظهر پاییز است که با مرتضی توی پارک مرکز شهر قدم میزنیم . صدای دور دست کلاغها و خش و خش برگهای آبان ماه و ابرهایی که هیچ راهی برای نفس کشیدن خورشید نگذاشته اند و روی سرمان چنبره زده اند ، فضا را آماده کرده تا هر لحظه ممکن باشد که پق گریه ی یکی از ما یا عابرانی که اینجا و آنجای پارک قدم میزنند و میدوند بترکد .
کبوتری لای بوته های کناره ی راه بر جسد موش فاضلابی ایستاده و نگاهش میکند ،با خودم میگویم که این را بعدا باید جایی در داستانی یا نوشته ای بیآورم . لباسهای پاییزی دیگر جوابگو نیستند ، دستانمان را محکم چپانده ایم توی جیبهایمان . باد لای شاخه ها سوت میکشد و آخرین برگهای سمج را روی زمین میچرخاند و به این در و آن در میکوباند .
مرتضی با آن لحن و صدای خشکش بی مقدمه میگوید : شهریار قنبری میشنیدم و با سارا راجع بهش حرف میزدم . مکث میکند ، مابین ابرها را نگاه میکند و میگوید : سارا رو که یادته ؟
میگویم : همون که نشد ماجراتون باهم .
ادامه میدهد : آره داشتم بهش میگفتم که توی ذهنم این قابلیت رو دارم که دوباره توی دام کسی بیافتم و برای کم لطفی که در حقم میکنه رنج بکشم و هی این آهنگ ، اگه سبزم اگه جنگل ... رو بشنوم و غصه بخورم و از کائنات بخوام که من رو بهش برسونه و ته دلم با ترسی ناآشنا بخوام که نه ،بهتر که نرسونه . به اینجای حرفش که میرسد رو میکند به من و میگوید : رضا چی شد که ما شدیم برده ی زخم زدن به خودمون ؟
توی خیالاتم دنبال یک توپ میدوم ، میدوم و دوست دارم مثل یک بچه که توی زل تابستان دهه شصت توی یکی از کوچه های شهر دور افتاده و کوچکی دارد با دوستانش بازی میکند ، بی اختیار چشمم بیافتد به یک بچه ی همسن و سالم که دست پدرش را گرفته و از آنجا رد میشود ، یک بستنی قیفی بزرگ هم در دست دارد . دلم آن ولع را میخواهد ، بر هر چیز ریز و درشتی.
باد صدای گنگ مردی که در انتهای پارک چیزی میخواند را با خود می آورد .چند بچه توی چمنهای پارک لی لی بازی میکنند .
دلم یک چیزی شبیه به آن ولع را میخواهد . ولع بودن در کوچه ای که زنهایش عصر هر روز با چادر گل گلی و زیر انداز جایی از کوچه دوره میگرفتند و رسم نیاکان بشر را پنج شش نفری به جا میآوردند . سرخی غروب روی سر و کولشان میریخت و عروسهای شیطان اما دست از معاشرت نمیکشیدند . مادرم هم یکی از همان عروسها بود . توی کوچه روی زمین مینشستند و گاهی سبزی پاک میکردند یا هر چیزی ، هرچیزی که میشد را باهم انجام میدادند .
به گمانم حکم انسان بودن همانجاها بود که تمام شد . اینکه ولع خواستن در کنارهم بودن خلاصه میشد ، نه در داشتن و داشتن و داشتن.
اتوبان یک طرفه شد و سرعت سبقت گرفتن در داشتن ، شد اصل ماجرا . دلم یک کوچه میخواهد که آنقدر تیر چراغ برق کم داشته باشد تا غروبهایش که به سختی توپ پلاستیکی را می ببینیم ، برویم ور دل عروسهای کوچه بنشینیم،آنها از دنیای ناشناخته ای حرف بزنند که ما سر در نمیارویم اما اتمسفر سنگینشان نئشه مان کند و کیف کنیم .
صندلی های فلزی پارک سرد و خالیست . مردی از کنارمان سرفه کنان میگذرد .
مرتضی آرام روی شانه ام میزند و میپرسد : بنظرت از کِی اینجوری شدیم؟