از بچگي صندوق صدقات را مي شناختم. همان زمان كه بيشتر شبيه يك خانه بود، قبل از اينكه شكلش تغيير كند. يادم مي آيد كسي به من توصيه كرد كه براي اينكه زندگيت از بلا حفظ شود هر روز مقدار كمي پول خرد داخل اين صندوق ها بينداز. يكبار كه امتحان عربي داشتم و خيلي ترس مرا برداشته بود كه نكند خيلي سخت باشد و قبول نشوم صد تومان درست قبل از ورود به محل جلسه انداختم توي يك صندوق و به هيچ كس هم نگفتم. وقتي رفتم سره امتحان با تعجب ديدم كه سوالات، عينا كپي كتاب آمده و تقريبا جواب همه را مي داستم. آن امتحان باعث شد به صندوق صدقات ايمان بياورم. از آن نوع ايمان آوردن ها كه همه چيز را مثل يك "تريك بده بستان" مي داند ....
تا سالها هر وقت هر كاري داشتم كه مهم بود حتما قبلَش توي صندوق پول مي انداختم. هيچ چيز از روال آن صندوق ها نمي دانستم. مثلا اينكه حتي كساني كه اين پول ها را دريافت مي كنند ممكن است چه شكلي باشند يا تصوري از وضع زندگيشان داشته باشم، اصلا موضوع فكرم نبود، فقط خيلي كه عميق مي شدم تهش حس كمك به ديگراني نامعلوم و گنگ و دور مي آمد توي ذهنم مي نشست و خب مايه ي افتخار به خودم هم بود. تا سالهاي زيادي اينطور بودم. تا سالهاي زيادي حس نمي كردم، خوبي را مي دانستم اما نمي شناختم....
تا سالهاي زيادي فقط مثل يك آدم آهني صبح ها اتوماتيك وار پول مي انداختم در صندوق هاي صدقات و انصافا هم خوب جواب مي داد. خيلي بعدتر كه به منظور معاشرت بيشتر و رفع تنهايي در يك گروه خيريه عضو شدم (آخر آن موقع ها مد بود كه دختران جوان براي نشان دادن اجتماعي بودنشان در خيريه ها عضو مي شدند)، در جلساتي كه برگزار مي شد يك بار يك جايي شنيدم كه
كمك هايي كه جمع آوري ميشد را لطفي در حق دريافت كنندگانش تلقي مي كردند
يك آن انگار خودم را در آينه ي اين تلقي ديده باشم، نااميدي زيادي وجودم را گرفت و يك چيزي آمد در گوشم زمزمه كرد كه:
آن كسي كه به او لطف مي شود درواقع كسي است كه امكان كمك كردن دارد
و يادم هست در يك جلسه اين را با نوعي جديت كه قبلا در خودم سراغ نداشتم با صداي بلند گفتم و آن گروه را ترك كردم و شايد در واقع "خوده قبلي"ام را ترك كردم. آن خودي كه فكر ميكرد ديگران به كمك او نياز دارند و اين لطفي در حق نيازمندان است.....
اين "خوده جديد" البته هنوز هم احمق بود، هنوز هم گنگ و ناآگاه بود. فقط يك چيز را فهميده بود :
اينكه امكان كمك به ديگران ضعيف تر درواقع لطفي ست كه نصيب تو مي شود نه آنها. حالا فهميده بودم كه بايد بدنبال لطف بگردم و اين خيلي مسئولانه تر از انداختن يك سكه بي نام نشان در صندوق صدقات بود.
بعد از اين تغيير وارد ساحتي شدم كه در آنجا ديگراني را مي ديدم كه كمك به اقشار مختلف را از هم مي قاپيدند اما صف كمك به كودكان يتيم و بي سرپرست از همه شلوغ تر بود. همان صفي كه من هم در اولين تجربه، انتخابش كردم. حالا عكسهايشان را داشتم و يك شرح حال كوتاه از زندگيشان.
دختر ها را انتخاب مي كردم چون با خودم استدلال مي كردم كه پسرها خيلي امكان هاي بيشتري در جامعه ما دارند. بعدها فهميدم كودك، كودك است، ضعيف و آسيب پذير، پسر و دختر هم ندارد. اما هنوز فكرم محدود بود. به غير از پسرها، بچه هاي بد سرپرست را هم نمي ديدم ، زندانيان را هم همينطور. آدم هاي بالغي كه بخاطره آن شرايط تحميلي زندگيشان دچار لغزش هاي خطرناك مي شدند هم برايم نامرئي بودند. اين گروه ها را جزو آدمهاي "راه دار" طبقه بندي مي كردم. بي راهي شان را نمي ديدم. امان ازين طبقه بندي....
حالا فكر ميكنيد برنامه اي كه زندگي براي چنين آدمي مي ريزد چه مي تواند باشد؟
درست حدس زديد، زندگي به طرزي بي محابا و بازي گونه مجبورتان مي كند به "درك كردن" و اين جز از طريق قرار گرفتن در سختي امكان پذير نيست و اين از نظر او يك بازي دوسر برد است: چون هم رشد مي كني و هم مي فهمي ...
در رنج افتادم، در بيماري، در تجربه ي جهنمِ از دست دادن نعمتهايي كه هميشه پيش فرض بودند. زندگي عادي محو شد و من ديدم كه در عين اينكه همه چيز دارم اما چقدر بيچاره ام. چيزي كه فهميدم اين بود كه بيچارگي را نمي توان طبقه بندي كرد. بيچارگي، بيچارگي ست، بي سرپرست و باسرپرست هم نمي شناسد و تنها چيزي كه مي خواهد دست ياري ست ...
نه نه نه فكر نكنيد سفر اين بشر سرگردان در اينجا و حتي پس از عبور از تونل وحشت حرمانهاي زندگي به نقطه ي اوجش رسيده، نه خامي انسان تمامي ندارد...
حالا آدمهاي مريض را هم مي شناختم. تا حد كمي فهميده بودم درد چيست. وقتي مي شنيدم كسي بيماري دارد، اسم بيماري را نمي شنيدم، رنج هايش را مي ديدم. حتي اگر اين رنج، رنج بودن بدنبال يك امضا براي يك برگه ي بيمه با بدني رنجور مي بود و يا فكر اينكه امروز چطور مسافت تا بيمارستان را بايد طي كرد. حواشي اي كه گاهي مي توان حتي رنج بيماري را ازشان فاكتور گرفت. حالا مي دانستم بارها كجا هستند، كجاها كمرها مي شكنند، بنابر اين شك نمي كردم ...
سالها گذشت و اما هنوز يك عده ي ديگر بودندكه در دايره ي آگاهيم راهشان نمي دادم. يك روز صبح كه بعد از مدتي مرخصي برگشته بودم سر محل كار بي روح سابقم و بسيار پر شكوه و شكايت بودم ازين بازگشت، فهميدم كه يكي از همكارانم كه آدم بي سروصدايي هم بود به به فلان كشور خوشبختِ آن سر دنيايي مهاجرت كرده. فكر بازگشتم به اين مكان تلخ و تصور رهايي او باعث شد با وجود همه ي امكانات و نعمتهايي كه مي دانستم دارم احساس پوچي كنم. يكهو تمام آن سرزنش هاي به زير رانده شده در وجودم مثل هيولاهايي سرخ رنگ، شروع به غليان كردند و يكصدا حسي را در درونم صدا مي زدند كه فقط با يك كلمه قابل توصيف بود: " احساس عقب ماندگي"
احساس عقب ماندگي از زندگي، حس ته نشين شدن در آبي گل آلود در ته يك ليوان پلاستيكي يكبار مصرفِ افتاده در گوشه كنارِ فراموش شده ي يك اتوبان، با حداكثر سرعت مجاز 200 كيلومتر...
خودم را پشت ميله هايي ديدم كه توان عبور از آنها را نداشتم اما هيچكس و نه حتي خودم را نمي توانستم مقصر آن وضعيت بدانم. چون اين زندگي بود و تو نمي داني بعد از تلاش هاي فراواني كه مي كني سر از كجا بيرون مي آوري. يكي از بالاي درخت سر بر مي آورد و يكي تازه از خاك بيرون مي زند. اين است زندگي ....
يك هو ياد زنداني ها افتادم، آن اتوبان پر سرعت و آن آب گل آلود ته ليوان. نمي دانم شايد يكجور همذات پنداري آمد سراغم. با خودم گفتم اگر حس من از زندگي و پيشرفتهاي بيرحمانه ي ديگران آنقدر نااميدكننده است، پس احساس يك زنداني نسبت به اين زندگي چيست؟
اصلا با جرم و انگيزه و عدم و غيرعمد بودن آن كاري ندارم. تشخيصش با ما نيست، حتي اگر حكم صادر شده باشد. حسي كه در آن لحظه موفق به درك كردنش شدم، حس درماندگي بود و اينكه اين حس با هيچ يك از موقعيت هايي كه تا بحال فكر مي كردم محل ياري رساندن هستند تطابق نداشت. در يك كودك اميد به نور و شفقت زندگي هست، در يك بيمار دلداري شفا وجود دارد، اما يك زنداني بيش از هر كسي با خودش تنهاست...
سرتان را درد نياورم دوستان، خلاصه از تمام اين ماجراها چيزي كه دستگير من شد اين بود كه: "كمك كردن" هم مثل خيلي استعدادهاي ديگر آدم در اين دنيا قابليت “رشد” دارد....ممكن است از يك چيز گنگ و خودخواهانه شروع و به كشف دنياي دروني خودت ختم شود....دنيايي كه در آن كودكي داري كه منتظر ياريست، بيماري داري كه منتظر شفاست و زندانيي هست كه در آرزوي رهاييست ...و شايد بعدا بتواني موجودات بيشتري را هم آنجاها ببيني... دنيايي كه پايان ندارد....دنيايي كه كليد ورود به آن بخشش است....