خيلي آرام زنجير كوچك طلايي دور گردنش را باز مي كنم...نگاه به چشم هاي معصومش نكنيد...اگر اينجا محكم زنجيرش نكنم، بلند ميشودو به هر نشانه اي چنگ مي زند براي رفتن به گذشته و يا حتي پرسه زدن در آينده...درست مثل سگهاي بازيگوش مدام اينطرفو آنطرف مي پرد و مرا دنبال خودش مي كشاند...خسته ام نمي شود...تازه گاهي هم پاچه ام را مي گيرد مثلا سر فلان اتفاق مسخره ي ده سال پيش...تازه اگر خداي نكرده به آينده هم گير بدهد، كه ديگر هيچ، تا صبح مي نشيند براي هزارو يك اتفاق نيوفتاده برنامه ريزي مي كند...
ذهن خانم را مي گويم... بدبختمان كرده بود تا اينكه بالاخره يك روز عمو اكهارت آمدو اين زنجير را داد ببندم دور گردنش...مي دانست ذهن خانم عاشق طلاست... به من گفت:"با اين زنجير مي بنديَش در حال ... نه مي گذاري برود در پذيرايي و نه در اتاق خواب...آنجاها چيزاهايي را در كمدها پنهان كرده كه يا مال گذشته است يا آينده...هزار داستان ميشود برايمان"... خلاصه زنجير را دادو رفت...من ماندم با اين ذهن خانم چه كنم ... اول بردمش حمام حسابي كيسه اش كشيدم، هر چه فكر داشت از تنش كندم و ريختم در چاه حمام...تازه همانطور كه داشتم مي شستمش باز هم با آن نگاه معصومش مي گفت:"مي خواهي ببرمت بيست سال پيش آن موقع كه دست و پا چلفتي بودي، همه اش اشتباه مي كردي، آنوقت باهم احساس گناه كنيم؟"...ساكت نمي شد كه!!!..."مي خواهي با هم برويم صفحه ي آن دوست هاي قديمي ات را كه همش اذيتت مي كردند را ببينيم، كه چقدر خوشبخت شده اند، بعد با هم آتش بگيريم؟"...كف را ريختم روي سرش و گفتم:"نه اما من مي دانم تو را كجا بايد ببرم."...
بردمش به "حال" و آنجا يك لباس دورچين تنش كردم و روي پايم نشاندمش...يك بوسه به سرش زدمو زنجير را دور گردنش بستم...گفتم:"ببين چقدر زيباست"... اول محو تماشايش شد...اما بعدِ يك آن انگار كه دوباره جن زده شده باشد گفت: "خوب است، اگر در آينده بدبخت شويم، ميتوانيم بفروشيمش"... محكم توي بغلم فشارش دادمو گفتم:"اگر تو قول بدهي با من در حال بماني، من هم قول مي دهم كه ما هيچ وقت بدبخت نخواهيم شد"... از آن موقع گاهي بعدازظهرها زنجيرش را باز ميكنم تا برود به گذشته، يك سبد هم مي دهم دستش تا از خاطرات شيرين گذشته يكي دوتا برايم بياورد...مطمئنم براي ساعت چهار برمي گردد، آخر ذهن خانم بشدت عاشق چاي بعد ازظهرها در "حالِ" زندگي مان شده است.