نمي دانم يوسفم يا ادريس اما در ته چاهي عميق نشسته ام و مدام در حال دوختنم ...
تكه هاي بي معني را بهم مي دوزم تا شايد از وصل آنها معنايي پديد آيد ...
رنگهايي را كنار هم مي گذارم تا شايد چينش شان كنار هم، راه به جايي ببرد....
شايد چيزي را بخاطرم بياورد...
چيزهايي در درونم نشسته اند و منتظرند تا دَلو بيندازمو از ته چاه فراموشي بيرون بياورمشان....
مي داني شايد آن كسي كه بايد دَلو بيندازدو مرا از چاه بيرون بياورد،... "آن احتمالا خودم هستم"....
شايد از كنار هم گذاردن آن تكه هاي بي معني و آن رنگهاي پراكنده روزي لباس عزيز مصر بيرون بيايد و شايد همان زمان كه معني شكل بگيرد، همان موقع هم دَلو نجات به چاه انداخته شود و راه به آن سوي قصرهاي نيل ببرد و عزيزم گرداند.