ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

امید

نسیم خنک موهایش را نوازش می داد. شن های ساحل پا هایش را قلقلک می دادند. حس خوبی داشت. شاد بود.از وقتی فهمید امید وجود دارد، لب ساحل می ایستاد و با چشمانش افق دریا را تماشا می کرد.

او منتظر بود. منتظر امید‌؛ که همانند صد ها هزار کشتی به سویش بیایند. مطمئن بود اینبار دریا راه را برایشان باز می کند. پس روز و شب، منتظر ماند.

آنقدر منتظر ماند تا بالاخره توانست امید را ببیند. امیدی که به شکل هزاران کشتی درآمده بود.

او بالاخره امید را ملاقات کرد.

#نجوا

فلسطینداستانکوتاهزندگیغزه
۸
۱
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید