ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

بازگشت

سال 2019 لندن
زنی روی صندلی های فرودگاه نشسته بود و کتاب میخواند.
بلندگوی فرودگاه اعلام کرد یک پرواز در حال مسافرگیری است. همه ی آدم هایی که کنار زن نشسته بودند بلند شدند تا به پروازشان برسند.
اما زن، بی خیال، به کتاب خواندنش ادامه داد. شخصی به زبان فرانسوی از زن پرسید: « شما مسافر چه پروازی هستید؟»
زن به فرانسوی جواب داد: « من مسافر نیستم. منتظر بازگشت دوستم از سوییس هستم.»شخص با شگفتی گفت: « واوو!! شما فرانسوی هستید؟! بهتان نمی خورد فرانسوی باشید.»
زن دستی به موهای مشکی اش کشید و خندید:« من فرانسوی نیستم. به انگلیسی ادامه داد: « من لندن زندگی می کنم.»
شخص با تعجبی بیشتر گفت: « فوق العاده است!!خیلی خوب حرف می زنید. راستی اسم تان را می شود بدانم؟»
زن کتابش را داخل کیفش گذاشت و جواب داد: « بهترین دوستم فرانسوی بلد است. او بهم یاد داده. اسمم آنجلیا است. اسم شما چیست؟» شخص، لبخند مرموزی زد. کلاه بزرگی که روی سرش گذاشته بود را برداشت. آبشار موهای طلایی رنگ شخص، جلوی چشمان آنجلیا موج برداشتند. چشمان یاقوتی شخص هویتش را برای آنجلیا مشخص کرد.
آنجلیا و زن همدیگر را محکم به آغوش کشیدند. زن با خنده و اشک شوق گفت: « بالاخره برگشتم.» آنجلیا با لبخند و هیجان گفت: « به خانه خوش آمدی ایزابل جیمز موریارتی.»
ایزابل با آستین لباس قرمزش اشک هایش را پاک کرد و  گفت: « خیلی دلم برای تان تنگ شده بود.»
آنجلیا با یک لبخند دلسوزانه جواب داد: « حالا بیا برویم  پیش بقیه. به جز آنجلا کسی از آمدنت خبر نداشته است. راستی برادرات کجا هستند؟»
ایزابل با انگشت جایی را نشان داد. آنجلیا با دیدن لوییس، انگار که چیزی یادش آمده باشد پرسید: « هنوز برای لوییس کسی رو در نظرر نگرفتی؟» ایزابل خندید و با شیطنت جواب داد: « نه ولی یکی رو میشناسم که لوییس رو در نظر دارههه»
آنجلیا خندید: « اونی که میگی رو لوییس هم دوست داره؟»
ایزابل دستش را نمایشی روی چانه اش گذاشت و گفت:
« اومممم فکر کنم آره.» آنجلیا چشمانش برق زدند: « پس یه شام عروسی افتادیم نه؟.» ایزابل با لحنی نمایشی تر از قبل گفت: « آری خانم هلمز عزیز. برادر عزیزم را بالاخره قرار است
واگذارش کنم. آه که لباس جدیدی ندارم.»
آنجلیا هم کمی لحنش را نمایشی کرد: «پس ای دوست بیا و برویم به خرید. البته زیاد پول خرج نکنیم.»
ایزابل شانه بالا انداخت: « نمیتونی جلومو بگیری»
« خواهیم دید.»
و دو دوست دست در دست همدیگر به راه افتادند.  و هردو میدانستند که این تازه شروع ماجراهای ایزابل و آنجلیا است.
پایان

داستانکوتاهلندنایزابلزن
۶
۱
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید