ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

داستان خیالی

متن بی سر و ته?
شب سردی بود. باد لای شاخ و برگ ها می وزید و صدای ترسناکی به وجود می آورد. گوی های رنگی روی زمین ریخته بودند.خم شدم و یکی از گوی هارا برداشتم،حس عجیبی داشتم.انگار انرژی زیادی وارد بدم می شد،به گوی نگاه کردم.گوی توی دستم لرزید و باسرعت زیادی شروع به چرخیدن کرد.نمی توانستم چشم از گوی بردارم .بدنم حرکت نمی کرد.یک دفعه صدای بلند شکستن چیزی را شنیدم. مورمور شدم و لرزیدم. سرم را آرام چرخاندم .کسی،گوی هارا روی زمین می ریخت. چهره اش را نمی دیدم. فقط گوی هایی را می دیدم که مثل آبشار از دستانش پایین می ریخت.می خواستم حرف بزنم ولی لب هایم تکان نمی خورد.انگار انرژی گوی من را به زمین چسبانده بود. در فکر این بودم که آن شخص چه کسی است و چرا این کار را می کند. که با زوزه ی گرگی از فکر بیرون آمدم. تعجب کردم در اینجا که گرگی پیدا نمی شود! پس صدای چه چیزی را شنیدم؟. زوزه گرگ دوباره بلند شد اینبار نزدیک تر بود. برای یک لحظه یاد آخرین مسافری که سوار کردم افتادم.اوهم درست مثل آن شخص ،گوی هایی در دست داشت. من چهره آن مسافر را نمی دیدم. صورتش در سایه کلاه بارانی که پوشیده بود محو شده بود. برای بار سوم صدای زوزه را شنیدم ولی انگار خیلی دورتر شده بود. کسی که گوی ها را می انداخت نزدیکم شد و آرام گوی ی توی دستم را برداشت و برزمین انداخت. گوی ، به چهار تکه تقسیم شد و هاله رنگی دورش جمع شد. گوی های دیگر را نگاه کردم عجیب بود چون همه یشان چهار تکه شده بودندو هاله رنگی دور هر کدام جمع شده بود. شخص،از کنارم گذشت و با صدای لرزان گفت:معذرت می خواهم این گوی ها ،بدی ها ی آدم ها هستند. باید شکسته می شدند تا بدی ها از بین بروند؛هرچند این ها تمامی ندارند.شخص غریبه دور تر شد. هنوز صدایش را می توانستم بشنوم می گفت:حیف که آدم های خوب کم هستند.و همین طور دورتر شد. تا جایی که دیگر صدایش را نمی شنیدم. کش وقوسی به کمرم دادم و به راه افتادم با هر قدم که برمی داشتم صدای آن شخص توی گوشم تکرار میشد:حیف که آدم های خوب کم هستند.
ک.ف

خوبیخیالداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید