بخش چهارم
گاهی احساس می کنم. من در جزیره ای وسط آب هستم و بقیه در ساحل دریا.....
با اینکه خیلی دوست دارم به سمت ساحل بروم. اما هیچ وسیله ای در جزیره وجود ندارد.
در واقع جزیره من ،پوچ و خالی است........
اوه مثل اینکه دوباره درون افکارم گم شدم.... البته که بهش عادت کردم. همیشه وقتی نمیخواهم به چیزی فکر کنم بیشتر بهش فکر می کنم.
نمیدانم حالا که قرار است کار گروهی انجام دهیم آیا کسی حاضر می شود با من گروه شود؟ آیا کسی پیدا می شود که بامن دوست شود؟ آیا کسی من را با همه ی خوبی ها و بدی هایم ، به عنوان دوست می پذیرد؟ آیامن می توانم به سمت ساحل حرکت کنم؟
در همین فکر ها بودم که یکی از بچه ها سمتم آمد و گفت:" نظرت چیه باهم گروه شویم؟"
تعجب کردم. اما وقتی فهمیدم همه گروه شدند و فقط من ماندم. متوجه قضیه شدم. این بچه فقط از روی ترحم قصد داشت با من گروه شود و من از اینکه کسی بهم ترحم کند متنفرم. ادامه دارد.....