ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دستم را بگیر! ۶

بخش ششم
سرش را کج کرد و با گرد‌باد کلماتی که از دهانش می‌آمد محاصره ام کرد. "‌چرا نمیگی؟ میشه بگی...بگو به چی فکر می کردی.. می خوام بدونم.. من آدم فضولیم... زود باش بگو.." جمله ی آخر را با چهره ای نیمه جدی گفت.
انگار که هیپنوتیز شده بودم و دهانم خودش برای خودش حرکت می کرد. گفتم:" به این فکردم که من برای بقیه مهم نیستم" اَه نمی خواستم این رو بگم. نباید چنین چیزی را بهش می گفتم.
با تعجب گفت:" تو از کجا میدونی برای بقیه مهم نیستی؟شاید براشون مهم باشی."
گفتم:" مسئله اینکه میدونم. میدونم براشون مهم نیستم"
گفت:" بازم جواب سوالم رو ندادی. تو از کجا مطمئن هستی؟" کم کم کلافه شدم، گفتم:" میدونم دیگه. حالا بیا بقیه کارمون رو انجام بدیم" شانه هایش را بالا انداخت
و گفت:" باشه.،اگه میخوای نگو."
فکر می کردم بیشتر، اصرار کند اما این کار را نکرد.
نمیدانم چرا، ولی دلم میخواست بیشتر اصرار کند تا جواب اصلی را بهش بگویم.
نه..نه..نه... من نباید چنین احساسی پیدا کنم. این نشون میده ته دلم میخوام باهاش دوست بشم اما اگه این هم مثل بقیه ولم کند چی؟ اگه فقط برای مسخره کردن من ،این سوال ها را پرسیده باشد چی؟
دلم نمی خواهد که این شکلی باشد........
ادامه دارد......

دوستخاطراتداستانداستان دنباله دارسوال
۲
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید