ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

راز زیرِ زمین 10

بخش دهم: فرستاده ی واقعی

آناهيتا با سرعت می تاخت. خورشید کم کم بالا آمد.

و او بالاخره به کاشان رسید. یکم ایستاد تا نفسی تازه کند و بعد دوباره به سمت محل قرار راه افتاد.

به خانه ای بزرگ رسید. خواست در بزند اما متوجه شد در باز است. پس وارد شد، مثل همیشه که پیغام ها را می رساند گوشه ی شمال شرقی خانه ایستاد.

ناگهان سردی خنجری را روی گلویش احساس کرد. شخص که صورتش را پوشانده بود، پرسید: « تو کی هستی؟ پیغام رسانی؟» آناهیتا دستانش را مشت کرد و جواب داد: «آره، من پیغام رسان واقعی هستم.»

شخص دوباره پرسید: « پیغام و نامت را بگو» آناهیتا چشمانش را بست تا تمرکز کند و بعد گفت: « نامم آناهیتاست.» صدایش را پایین تر آورد و پیغام را گفت. شخص چشمانش گرد شد.

پارچه ای را که روی صورتش بود پایین کشید و با شگفتی پرسید: «  پس یعنی تو، پیغام رسان واقعی، همان شخصی بودی که اون مرد رو فرستاد؟»

آناهیتا با وحشت به سمت شخص برگشت و فریاد زد: «اون الان کجاست؟ باهاش کاری کردید؟»

آن شخص، یا درواقع اسفندیار، با دست اشاره کرد تا او دنبالش بیاید. او را به سمت یکی از اتاق ها برد و در چوبی اتاق را باز کرد. صدای قیژ قیژ در، سکوت اتاق را شکست.

روشنایی به اتاق تاریک رسید و پرتو های نور موهای قهوه ای رنگ سهراب را روشن کردند. او را در گوشه ای از اتاق بسته بودند. وقتی نور  صورت سهراب را روشن کرد، زخم های صورتش که پدیدار شدند. آناهیتا با وحشت به سمت او دوید و

دستانش را باز کرد.

همانطور که در حال باز کردن دستان سهراب بود زیرلب جوری که بشنود گفت:« ببخشید که به این روز افتادی. لطفا من رو ببخش. برات جبران می کنم.»

طناب دور دستان او باز شد. اسفندیار به سمت آن دو رفت و گفت: « فکر کنم شما دو نفر باید بروید. به من خبر دادن چند سواره به دنبال شما هستن. اگر اسبی دارید همین حالا بروید.»

آناهیتا سر تکان داد و به سهراب کمک کرد تا به ایستد. قبل از خارج شدن از اتاق، اسفندیار خنجری را از کمرش بیرون کشید و به دست آناهیتا داد.

آناهیتا و سهراب سوار اسب شدند به سمت نوش آباد تاختند.

اما متوجه مرد جوانی که موهای قرمز_مشکی و لباس سیاهی داشت، نشدند. مرد جوان سازش را روی دوشش انداخت و به دنبال آن دو حرکت کرد.

#راز_زیر_زمین

ادامه دارد.....

زندگیایرانداستانکوتاه
۴
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید