ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

راز زیرِ زمین 11

بخش یازدهم: جایی که آتش، آب را نجات می دهد

آناهیتا و سهراب هنوز کامل از شهر خارج نشده بودند که اسب سواری، راهشان را بست. هردو با دیدن اسب سوار تعجب کردند. سهراب با شگفتی پرسید: « سام! تو اینجا چیکار می کنی؟» سام سازش را از دوشش پایین آورد و شمشیری را بیرون کشید. با تهدید آن را تکان داد و گفت:« پیغام رسان رو تحویل بده. مگر اینکه بخوای هردو ی شما را بکشم.»
برای لحظه ای چشمان آناهیتا چیزی را ندیدند.  تمام اتفاقات و کار های سام جلوی چشمانش قرار گرفتند. با بغضی که به سختی کنترلش می کرد گفت: « من.. من فکر می کردم... ت.. تو... منو... د..» دیگر نتوانست ادامه بدهد. کلمات نمی توانستند جاری شوند. سام با پوزخندی جواب داد: « همه چیز نقشه بود.
من کسی بودم که به آنها جایت را گفتم. تمام حرف هایی هم که بهت زدم فقط برای جلب توجه تو بود. باید کاری می کردم بهم اعتماد کنی. حالا بانوی من اجازه بده همین جا کارت را تمام کنم.»
خشم به میان چشمان سهراب دوید. خنجری از کمرش بیرون کشید و به سمت سام حمله ور شد. سام شمیرش را برای دفاع، بالا گرفت. هردو شمشیر زن های ماهری بودند. با اینکه سهراب خنجر داشت، اما توانست پابه پای سام مبارزه کند.
آناهیتا با بُهت و حیرت به آن دو خیره شد.
ناگهان از پشت سر آناهیتا شخصی حمله کرد. تیغه ی شمشیر شخص، فاصله ی چندانی با سر او نداشت.
همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. سام شمشیرش را به سرعت چرخاند و آناهیتا را هل داد. با این کار اجازه نداد آناهیتا آسیب ببیند. شمشیر سام از دستش ول شد. شخص فریاد کشید: « سام! تو طرف کی هستی؟! اگه قراره باشه جلوم رو بگیری پس اول کار تو رو تموم می کنم.»
سام جلوی آناهیتا ایستاد فقط توانست قبل از فرو رفتن  شمشیر داخل بدنش به سهراب یک جمله بگوید:« از اینجا برید.» 
و شخص شمشیرش را داخل بدن سام فرو برد. آناهیتا جیغ کشید. سهراب جلوی او را گرفت تا به سمت سام نرود.
شخص قهقه زد و شمشیرش را با شتاب از بدن سام بیرون کشید. فریاد سوزناک سام، دل آناهیتا را ریش کرد. سهراب دست آناهیتا را گرفت و به سختی از آنجا دورش کرد.
شخص به سمتشان دوید اما سام جلویش را گرفت. شمشیرش را به سختی برداشت و روبه روی شخص ایستاد.
نفس عمیقی کشید و وقتی مطمئن شد آن دو فرار کردند. به شخص اجازه داد تا حمله کند.
چشمانش را بست و زیرلب گفت: « بهتره خوب ازش مراقبت کنی سهراب. اگه اینکارو نکنی خودم میام سراغت.» و سام با لبخند به سوی مرگ رفت.
#راز_زیر_زمین

ایرانداستانکوتاهزندگی
۴
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید