
بخش دوازدهم : آب
یک ماه از همه ی آن اتفاقات تلخ و شیرین گذشت. حالا دیگر آناهیتا در نوش آباد زندگی می کرد. اسفند و مهرداد با خوشحالی یک اتاق ها یشان را به او دادند.
آناهیتا همانطور که گل های صورتی را میچید برای سالی پر از آرامش دعا کرد. ناگهان دختری کوچک از پشت سر بغلش کرد و گفت: « اگه داری برای سهراب گل میچینی. برای من هم باید بچینی.» صورت آناهیتا سرخ و سفید شد. سه تا از گل هایی را که چیده بود به دست دختر داد و گفت: « بیا این ها برای تو.»
دختر به سرعت گل را گرفت و به سمت دوستانش رفت.
آناهیتا رفتن دختر را تماشا کرد. باورش نمی شد این دختر همان دختری است که در میان آتش سوزی ها آغوشش را برایش باز کرده بود.
کم کم شب فرا رسید. تمام مردم دور آتشی بزرگ نشسته بودند و برای سال جدید دعا می کردند. بعد دعا از جایشان بلند شدند و سکوت کویر را با صدای ساز و آواز، شکستند.
بچه ها دور آتش می چرخیدند و دست می زدند. زنان و مردان هلهله سر داده بودند. هرکسی به روش خودش شادی می کرد.
کمی دورتر از این شلوغی ها، آناهیتا و سهراب کنار هم نشسته بودند و به آسمان نگاه می کردند. ناگهان سهراب پرسید: « اسفند گفته بود دنبال گنج
می گشتی. تونستی پیدایش کنی؟»
آناهیتا لبخند زد و زانو هایش را داخل شکمش جمع کرد: « آره، با اینکه سنگ نوشته نابود شد اما فکر کنم بدونم گنج چی بود.»
سهراب منتظر، به او خیره شد. آناهیتا ادامه داد:
« تنها گنجی که زمانِ جَده اسفند وجود داشت. آب بود. در آن زمان ها مردم آنقدر به دنبال آب بودند که بعد از پیدا کردند، در زیرِ زمین به عنوان یک گنج ازش یاد کردند.»
سهراب با چشمانی که میدرخشیدند گفت: « جالبه! ملکه ی آب، گنج آب رو پیدا کرد.» آناهیتا خندید:« اما هنوز یک چیزی رو نفهمیدم. کسی که من رو از دست آن مرد چشم سبز، نجات داد. کی بود؟؟» سهراب با کمی شَک و تردید جواب داد: « به نظرت ممکنه کار اون بوده باشه؟ تنها کسی که به ذهنم میرسه اونه.»
آناهیتا به ستاره ها خیره شد و زیرلب گفت: « شاید..»
ناگهان، صدای چنگی آشنا درمیان کویر پیچید. به هم نگاه کردند. باد موهایشان را تاب داد. سهراب نگاهش را به آسمان گرفت و پرسید: « به نظرت اون میتونه ما رو ببینه؟..»
آناهیتا جوابی نداشت؛ آرام سرش را روی شانه ی سهراب گذاشت و به موسیقی ی آسمان، گوش سپرد.
پایان؟
* * * *
در تاریکی شب سایه ای پشت درختان دیده می شد. زنی با کت صورتی ایستاده بود، چتر صورتی اش را باز کرد و همانطور که همراه با باد به آسمان می رفت. زمزمه کرد: « این داستان هم خوب تموم شد.»