ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

راز زیرِ زمین 2

بخش دوم : شهر زیرزمینی
زن او را به سمت تنور خانه برد. در تنور را باز کرد و گفت:
« برو داخل تنور. از تونل داخل تنور به سمت شهر زیر زمینی برو.» با چشمان گرد شده به زن نگاه کرد: « داخل تنور، شهر است؟!»
زن خندید: « آری داخل این تنور به شهر زیرزمینی راه دارد. کاغذ و قلم داری؟»
کاغذ و قلمی را از کیفش بیرون آورد و به دست زن داد.
زن روی زمین نشست و شروع به کشیدن راه کرد: « اول باید از تنور وارد طبقه ی اول بشوی و بعد از طبقه ی اول بروی طبقه ی سوم. از آنجا به چپ به پیچی و داخل یک تونل دیگر بشوی.
از آن تونل وارد طبقه ی دوم می شوی. وارد طبقه ی دوم که شدی. به دنبال مردی به نام مهرداد بگرد. بهش بگو اسفند تو را فرستاده است. مخفی ات می کند.»
بعد از گرفتن کاغذ از زن، وارد تنور شد. داخل تنور تاریک بود و به سختی جلویش را می دید. دستش را روی دیوار کنارش
  کشید تا مسیر را اشتباه نرود.
چهاردست و پا از آن سر تنور بیرون آمد. وارد یک شهر زیرزمینی شده بود. خیلی دلش
می خواست اطراف را بگردد اما عجله داشت، باید سریع‌تر پنهان می شد. از مردی که از کنارش رد می شد راه رفتن به طبقه ی سوم را پرسید. مرد با دست به تونلی اشاره کرد.
وارد تونل شد و بالاخره به طبقه ی سوم رسید.
از مردی درحال تراش دادن دیواره ها بود سراغ مهرداد را گرفت. مرد لحظه ای دست از کار کشید. با دستمالی عرقش را پاک کرد. سرش را به سمت راستش گرفت و فریاد زد:
« مهرداد. بیا اینجا کارت دارن.»
ناگهان مردی قدبلند و چهارشانه، پشت سرش ظاهر شد.
مرد با چهره ای جدی و حالتی بی احساس پرسید: « چه کاری از دست من برمیاد،خانم!؟»
یه قدم عقب رفت. با برآشفتگی جواب داد: « اسفند گفت من را پنهان کنید.» مرد یا همان مهرداد، بدون سوال دیگری اشاره کرد تا دنبالش برود.
با پایی که از نگرانی می لرزید، به دنبال مهرداد راه افتاد.

ادامه دارد....

داستانکوتاهمعماییایران
۴
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید