ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

راز زیرِ زمین 4

بخش چهارم : حمله
ناگهان شخصی با صدای بلند فریاد زد: « آماده باشید. چند سواره حمله کردند. زنا و بچه ها را اینجا بیاورید. مردان جنگجو به بیرون و ورودی ها بروید تا جلوی نفوذشان گرفته شود. همگی عجله کنید.» وحشت تمام وجود آناهیتا را فرا گرفت. نمی توانست درست فکر کند. مردم به این سمت و آن سمت میدویدند. زنی به سمت آناهیتا دوید، با نگرانی به صورت رنگ پریده ی آناهیتا نگاه کرد. او را چند بار صدا زد تا به خودش بیاید. مهرداد که از کنارش رد می شد آن ها را دید.
به سمت آناهیتا رفت و روبه زن گفت: « برو و اسفند را پیدا کن. او می داند این دختر چرا رنگ پریده است.» زن کمی به مهرداد و کمی به صورت آناهیتا نگاه انداخت، اما بعد به سرعت از جا بلند شد و به دنبال اسفند رفت.
آناهیتا هیچ چیز از مکالمه ی مهرداد و زن، متوجه نشد. او تنها به یک چیز فکر می کرد: "آنها دنبال من هستند"
در افکار خودش غرق شده بود که صدای اسفند او را به خود آورد. اسفند که شانه های او را تکان می داد پرسید:« آنها دنبال تو هستند؟.» آناهیتا با ترس سرش را تکان داد. اسفند اما با خونسردی پرسید:  «چرا آنها دنبال تو هستند؟» آناهیتا در جواب دادن تردید داشت نمی دانست باید به اسفند اعتماد کند یا نکند. پس با لرزشی در صدایش، جواب داد: «آنها نمی خواهند پیغام من به کاشان برسد.» اسفند برای بار سوم پرسید:
« میتونی پیغامت را روی کاغذ بنویسی؟ شاید تو را بشناسند. پس کس دیگری را می فرستیم تا پیغام را برساند. موافقی؟»
آناهیتا نگاهی نگران به اسفند کرد؛ هنوز مطمئن نبود می تواند به او اعتماد کند. حتی اگر به او هم اعتماد می کرد چطور می توانست به فردی که قرار است پیغام را بفرستد اعتماد کند؟!
اسفند که انگار متوجه تردید او شده بود با مهربانی گفت: «نگران نباش. سهراب در رازداری بین هم سن و سالان خودش بهترین است.» آناهیتا مغزش از این همه فکر کردن درد می کرد. برای اینکه دیگر به این چیز ها فکر نکند‌، قلم و کاغذی از کیفش بیرون آورد و رویش پیغام را نوشت. با کمی تردید به دست اسفند داد و نفس عمیق کشید.
اسفند از جایش بلند شد و داد زد: « سهراب! بیا اینجا.»
درمیان رفت و آمد سریع مردم؛ مرد جوان قد بلندی با موهای قهوه ای روشن و چشمانی عسلی، به سمت اسفند دوید.
وقتی می دوید موهای پیچدارش بالا و پایین می رفتند. ناگهان آناهیتا در دلش به قیافه ی سهراب گفت: «خوشگله!»
وقتی سهراب به اسفند رسید. کمی باهم صحبت کردند؛ و بعد سهراب کاغذ را گرفت و از شهر زیرزمینی خارج شد.
اسب مشکی رنگی را از اسطبل بیرون آورد. دستی به سر و روی اسب کشید و بعد به سمت کاشان تاخت.

ادامه دارد....

اسفندداستانکوتاهزندگیایران باستان
۳
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید