
بخش پنجم: آسمان
آناهیتا با نگرانی به رفتن سهراب نگاه کرد. دلش آشوب بود. اگر سوار ها او را پیدا می کردند و یا دستشان به پیغام میرسید، تمام ایران با خاک یکسان می شد. اسفند دستش را روی شانه ی او گذاشت و با دلگرمی گفت: « نگران نباش، سهراب سوارکار ماهری است. به سرعت پیغامت را می رساند.»
آناهیتا با چشمانی که ترس و نگرانی درونش موج می زد به اسفند خیره شد. مغزش نمی توانست این حجم از سردرگمی را تحمل کند. ناگهان سرش گیج رفت و چشمانش دیگر چیزی ندید.
اسفند به سرعت بلند شد تا آبی برای آناهیتا پیدا کند. برای اینکه از جای او مطمئن شود به سام، که در آن نزدیکی به مردی کمک می کرد سلاحش را تیز تر کند، گفت: « سام، تا وقتی من برگردم مراقب این دختر باش. اگر بهوش اومد من را خبر کن.»
چشمان مشکی سام با دیدن آناهیتا که روی زمین از هوش رفته بود، لرزیدند. آهسته به سمت دختر رفت و با کمی فاصله کنارش نشست. اسفند هم که خیالش راحت شده بود، رفت تا آبی برای او پیدا کند.
خورشید به سرعت خود را در بین کوه ها قایم کرد. مردم شجاع کویر، از حمله ی سواره ها جان سالم بهدر بردند.
آناهیتا بهوش آمد. سام و اسفند کمکش کردند تا از شهر زیرزمینی خارج شود. مردم جشنی برپا کرده بودند. آسمان پر ستاره ی شب همه را به آرامش و جشن پیروزی دعوت می کرد. با اینکه هوا سرد بود اما هیچ کس از دور آتش کنار نمی رفت.
آناهیتا شنل بنفش رنگش را بیشتر دور خودش پیچید، پاهایش را به داخل شکمش جمع کرد و اجازه داد گرمای آتش قلبش را هم گرم کند.
سام با چنگش، موسیقی شاد و ملایمی را می نواخت. اسفند لیوان شربتی را به دست آناهیتا داد. تصویر آسمانِ خال خالی، در لیوان شربت افتاد و او برای یک بار هم که شده، بعد از این همه مدت، حس کرد بالاخره آرام شده است و می تواند خستگی در کند.
پس چشمانش را بست و ذهنش را خالی کرد.
ولی "شبی که آرام است. روزش پر از ترس و وحشت خواهد بود"
#راز_زیر_زمین