
بخش هفتم: نوشتهای، از کهن
بالاخره آتش خاموش شد. اما از بیشتر خانه ها چیزی جز خاکستر باقی نمانده بود. آناهیتا همراه مهرداد و اسفند به سمت خانه ی آنها رفت.
تنها جایی که خیلی آسیب دیده بود وسایل اتاق مهرداد و اسفند بود. زن و شوهر با کمک هم تلاش می کردند اتاق را مرتب کنند و وسیله هایی که سالم مانده اند را بیرون بیاورند.
آناهیتا هم به آنها کمک می کرد تا اینکه در لابه لای خاکستر آتش، چشمش به چیزی افتاد. اسفند را صدا زد: « این چیه؟»
اسفند آهسته خاکستر را کنار زد. در میان آن، یک سنگ نوشته خودش را نشان داد. آناهیتا با تعجب به سنگ نوشته نگاه کرد و تلاش کرد نوشته ها را بخواند: « تنها راه مقابله با کویر، پیدا کرد... پیدا کردن گنجی است که در زیرِزمین برای ما قرار داده شده است....آه.. بقیه اش را دیگه نمیشود خواند.»
اسفند سنگ نوشته را برداشت و به آناهیتا گفت: « این سنگ نوشته، متعلق به جدم است. کاملا فراموشش کرده بودم.»
مهرداد از همسرش پرسید: « میدونی منظورش از گنج، چیه؟»
اسفند آهی کشید و سرش را با ناامیدی تکان داد.
آناهیتا با کمی تردید گفت: « راستش از اینکه من رو به خونتون راه دادید واقعا ممنونم. می خواهم اگر اجازه بدهید برای جبران مهربانیتون این گنج را پیدا کنم. البته تا وقتی که مطمئن بشوم که پیغامم به کاشان رسیده است.»
مهرداد و اسفند به هم نگاه کردند. اسفند با لبخند گفت: «من که نمیدونم این گنج چی هست اما اگر پیدا کردنش دلواپسی هایت را کم تر می کند، سنگ نوشته را به تو میدهم.»
آناهیتا سنگ نوشته را گرفت و با چهره ای بهتر از روز های قبل، به دنبال گنج رفت.
وارد شهر زیرزمینی شد. در گوشه ای نشست و سنگ نوشته را دوباره بررسی کرد. اینکار باعث می شد کمتر افکار شوم را به سمت خودش بکشاند.
ناگهان سام که اینبار سازش همراهش نبود، کنار او ظاهر شد.
آناهیتا که انگار دیگر به این کار های سام عادت کرده بود.
پرسید: « میشه بدونم چرا همیشه پیش من میایید؟»
سام کمی تعجب کرد اما با لبخند جواب داد: « خب، چون فکر می کنم باید مراقبتون باشم. خصوصا، حالا که همین دیروز سواره ها را از اینجا بیرون کردیم.»
آناهيتا بدون اینکه بخواهد سرخ شد و با کمی تردید گفت: «من می خوام یک گنج رو پیدا کنم. امیدوارم شما مزاحمم نشوید.»
سام نگاهی او کرد و همانطور که بلند می شد تا برود، با ناراحتی زمزمه کرد: « انگار فقط از موسیقی ام خوشت
می آمد. » آناهیتا برای لحظه ای از کار دست کشید اما خودش هم می دانست، وقت فکر کردن به این چیز ها را نداشت. او باید مطمئن می شد پیغام مهمش به کاشان رسیده است یانه.
پس برای اینکه افکار نگران کننده را از ذهنش دور کند به بررسی سنگ نوشته ادامه داد.
ادامه دارد...
#راز_زیر_زمین