ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ روز پیش

راز زیرِ زمین 8

بخش هشتم: گنج، می رود
ماه تازه بیرون آمده بود. آناهیتا هنوز سنگ نوشته را برسی می کرد. آنقدر مشغول کار بود که متوجه مردی که روبه رویش ایستاد، نشد. مرد یک خنجر از کمرش بیرون کشید و به سرعت روی گردن آناهیتا گذاشت.
نفس  آناهیتا بند آمد. مرد سرش را نزدیک گوشش برد و گفت: « اگه جیغ بکشی همینجا می کشمت. بی سر و صدا دنبالم بیا. رییس کارت داره» ترس تمام وجود آناهیتا را فرا گرفت، فقط توانست سرتکان بدهد. مرد آهسته تیغه ی خنجر را پایین آورد.

دستان او را با طناب بست.
و در تاریکی شب، آناهیتا و مرد وارد یک خانه شدند. مرد او را داخل هل داد و خنجرش را تهدید وارانه چرخاند:« همینجا ساکت بمون تا رئیس بیاد.» ناگهان در باز شد و شخصی که فقط چشمان سبزش پیدا بود وارد شد. یک شمشیر در دست راستش داشت. از تیغه ی شمشیر مایع قرمز رنگی می چکید.
چشمان آناهیتا با دیدن مایع قرمز رنگ گرد شدند، از ترس تلاش کرد عقب برود. شخصی که از صدایش مشخص بود مرد است، پرسید: « تو همان پیغام رسان هستی؟ واقعا فکر کردی ما پیدایت نمی کنیم؟» مردی که آناهیتا را گرفته بود رو به آن یکی مرد کرد و گفت: « رئیس. این دختر همان پیغام رسان است که دنبالش بودید. جاسوسمون این خبر رو بهمون گفته.»
مرد چشم سبز یا همان، رییس اخم کرد: « ساکت شو. از تو نپرسیدم. ببینم همراهش چیزی نداشت؟» آن یکی مرد
سنگ نوشته ای را که آناهیتا بررسی اش می کرد، را نشان مرد چشم سبز داد. مرد چشم کمی به  سبز سنگ نوشته نگاه انداخت.  چشمانش برقی زدند و ناگهان  سنگ نوشته را از بالا ول کرد. سنگ نوشته روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
آناهیتا جیغ خفه ای کشید. نفس بند آمد، تمام زحماتش برای پیدا کردن گنج، نابود شد. مرد چشم سبز که انگار از واکنش آناهیتا خوشش آمده بود،  پاشنه کفشش را روی خورده های سنگ نوشته گذاشت.
آناهیتا با التماس گفت: « از من چی میخواید؟ پیغامی که قرار بود من بفرستم الان دیگه باید به کاشان رسیده باشه. پس چرا من رو گرفتید؟؟؟!!»
مرد چشم سبز پارچه ای که بینی و دهانش را پوشانده بود پایین کشید و با پوزخند گفت: « درسته پیغام رسیده. ولی کسی اون پیغام رو باور نمی کنه.»
آناهیتا متوجه حرف های مرد نمی شد با صدایی لرزان پرسید: «منظورت چیه؟»
#راز_زیر_زمین
ادامه دارد....

داستانکوتاهزندگیایران
۴
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید