
بخش اول: نوش آباد
صدای پای اسب ها از پشت سر، سرعتش را بیشتر می کرد. باید به شهر می رسید. باید پیغامی را به مردم شهر می رساند.
خورشید کویر را به آتش کشیده بود. گرما امانش نمی داد. کویر او را با خود به شهری رساند. به شهری عجیب، شهری به نام نوش آباد. به سختی خودش را به خانه ای رساند. از ترس سواره ها تند تند و محکم در می زد.
زنی در را باز کرد و با تشر گفت: « چه خبره مگه؟! در را شکستی.»
دستش را به دامان زن گرفت و با التماس گفت: « خ. خواهش می کنم من را مخفی کنید. آنها به دنبالم هستند. اگر شما
مخفی ام نکنید. آنها به شهر شما حمله خواهند کرد. پس لطفاً.!»
زن نگاهی به سر و وضع او انداخت، ناخودآگاه پاهای برهنه و زخمی اش را پشت لباس بنفشش مخفی کرد. زن همانطور که نگاهش می کرد، متوجه مخفی کردن پاهایش شد. با دلرحمی گفت: « نگران نباش. دنبالم بیا. باید قبل از مخفی شدن زخم های پایت را مداوا کنم.»
وارد خانه ی زن شد. زن او را داخل یک اتاق کوچک برد.
به دور و اطراف اتاق نگاه کرد. یک رخت خواب گوشه ی اتاق تاشده بود و یک گلدان گل پایین پنجره به مهمان جدید خوش آمد می گفت. نور خورشید سوزان، حالا که از پشت پنجره به داخل اتاق می تابید، برایش لذت بخش و زیبا بود.
زن یک لیوان شربت گلاب به دستش داد. شربت را بدون لحظه ای مکث نوشید. آنقدر تند این کار را انجام داد که به سرفه افتاد. زن آهسته پشتش زد تا حالش بهتر شود.
با خجالت گفت: « ممنون. خیلی وقت بود آب نخورده بودم.»
زن لبخند زد: « پس احتمالا گرسنه هم هستی. وقتی زخمت را درمان کردم. می توانیم غذا هم بخوریم.»
با وحشت گفت: « نه. وقت برای هیچی ندارم. باید فوراً مخفی بشوم. آنها به زودی می رسند.»
زن سکوت کرد. دارویی گیاهی را به دستش داد تا روی زخم هایش بگذارد.
دارو، زخم هایش را می سوزاند. زخم هایش را با پارچه ی سفیدی که زن بهش داده بود، بست.
زن کفش هایی را رو به روی پاهایش گذاشت و گفت: « اینها را بپوش تا پاهایت دیگر آسیب نبینند.»
پاهایش را داخل کفش گذاشت. کفش ها به رنگ زرد بودند، درست مثل تابش خورشید، بعد از طلوع.
زن به سر تاپای او نگاه کرد و بعد با لبخند گفت:« خیلی بهت میاد. حالا دنبالم بیا. وقتش شده، مخفی ات کنم.»
دلش دوباره آشوب شد. نباید می گذاشت سواره ها پیدایش کنند. همانطور که به سواره ها و پیغام مهمش فکر می کرد، دنبال زن راه افتاد.
ادامه دارد...