
بخش ششم: آتش
صبح آناهیتا با بوی عجیبی بیدار شد. با ترس و وحشت اطرافش را نگاه کرد. آتش تمام اتاق را پر کرده بود. شعله ها مانند هیولای گرسنه همه چیز را می بلعیدند. دود، به سرفه اش انداخته بود. فقط یک راه خروجی داشت، باید از پنجره خارج می شد. دستش را به کناره های قابِ پنجره گرفت، یک پایش را بلند کرد و خودش را بالا کشید. با یک پرش کوتاه، به حیاط خانه اسفند رسید. اسفند با وحشت به سمت آناهیتا دوید و بغلش کرد: «وای خوبه که سالمی باید بریم شهر زیرزمینی تمام شهر آتیش گرفته» آناهیتا به دور و اطراف شهر نگاه کرد. تمام شهر در شعله های آتش می سوخت. مردم تلاش می کردند آتش را مهار کنند اما باد گرم اجازه مهار شدن آن را نمی داد.
اسفند، مهرداد و آناهیتا وارد شهر زیرزمینی شدند.
اسفند به سرعت پیش بچه هایی که از ترس میلرزیدند رفت. آناهیتا هم از دور بچه ها را تماشا می کرد؛ بدش نمی آمد به آن ها کمک کند اما هنوز جرئت اعتماد کردن به مردم آن شهر را پیدا نکرده بود. ناگهان سام کنارش نشست. رد نگاه او را دنبال کرد و بعد با لبخند پرسید: «می خوای با هم پیششون بریم؟ »
دختر کمی از غیر رسمی حرف زدن سام جاخورد. با تردید و
بی اعتمادی، به سمت دختر بچه ی کوچکی رفت که تمام لباسش پر از دوده شده بود و از ترس گریه می کرد.
آهسته روبه روی دختر نشست و بهش خیره شد. سام از دور حرکات آناهیتا را تماشا می کرد تا اگر اتفاقی افتاد، کمکش کند.
دختربچه از زیر مو های قهوه ای بهم ریخته اش به آناهیتا نگاه انداخت. کمی برای انجام دادن فکرش شَک داشت، اما آنقدر ترسیده بود که در آن لحظه فقط نیاز داشت، کسی او را بغل بگیرد؛ پس دستانش را باز کرد و خودش را در بغل آناهیتا انداخت. دلش مادرش را می خواست اما مادر و پدرش در بالا ی شهر مشغول مهار کردن آتش بودند.
آناهيتا از حرکت ناگهانی دختربچه شوکه شد. با کمی مکث، بالاخره او هم دستانش باز کرد دختر بچه را در آغوش کشید.
گرمایی عجیب در وجود هردو روشن شد.
انگار گاهی هم می شود در بیاعتمادی هم آغوشی برای رفتن، پیدا کرد.
ادامه دارد...
#راز_زیر_زمین