ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

راز زیرِ زمین9

بخش نهم: سرنوشت پیغام
مرد چشم سبز پارچه ای که بینی و دهانش را پوشانده بود پایین کشید و با پوزخند گفت: « درسته پیغام رسیده. ولی کسی اون پیغام رو باور نمی کنه.»
آناهیتا متوجه حرف های مرد نمی شد با صدایی لرزان پرسید: «منظورت چیه؟»
مرد چشم سبز جواب داد: « اگه تو واقعا پیغام رسان باشی. پس یعنی پیغام رو هیچ کس باور نکرده چون اونها فقط حرف پیغام رسان رو باور می کنند. حتی اگه اون پیغام رو به کاشان  فرستاده باشی بازم هم کسی باورش نمی کنه. چون اون شخص، تو نیستی.»
آناهيتا که تازه منظور مرد را فهمید چشمانش گرد شدند.گیج و منگ مرد را نگاه کرد. ناگهان تیری از کنار گوشش رد شد و به دیوار پشت سرش برخورد. مرد چشم سبز و همراهش با وحشت دور و اطراف را نگاه کردند. مرد چشم سبز فریاد کشید: « مگه نگفتی کسی اینجا نمیاد؟؟؟ همین الان اینو از اینجا ببر.» این فریاد را کشید و به سرعت ناپدید شد. تیر دوم  از نقطه ای تاریک، به سمت دست مرد دیگر پرتاب شد.
تیر داخل دست مرد فرو رفت و از درد فریاد کشید. سایه ای که مشخص شد همان تیرانداز است، به سمت آناهیتا رفت و با خنجرش طناب های دور دست او را باز کرد.
آناهیتا بدون اینکه به نجات دهنده اش نگاهی بی اندازد دوید و از آن خانه خارج شد.
با سرعت به سمت خانه ی اسفند دوید. با عجله و تند تند در زد.
مهرداد در را باز کرد و پرسید: « این وقت شب چه اتفاقی افتاده است؟؟!» آناهیتا با التماس جواب داد: « لطفا یک اسب به من بدهید. من باید حتما به کاشان بروم. امنیت تمام مردم به من بستگی دارد. خواهش می کنم به من یک اسب بدهید.»
مهرداد بدون حرف راهنمایی اش کرد. اسبی مشکی را برایش آورد وآناهیتا با سرعت سوارش شد. و بدون لحظه ای درنگ به سمت کاشان تاخت.
#راز_زیر_زمین
ادامه دارد....

زندگیایرانداستانکوتاه
۴
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید