من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۱۶ روز پیش

کیسه های سفید 7

کیسه های سفید: بخش هفتم
پسر با تعجب به کیسه ی سفید نگاه کرد. آهسته کیسه را برداشت و به کارآگاه داد. کارآگاه کیسه را گرفت و به پسر و پرستار گفت: « برید عقب.» پرستار به سرعت به دورترین جای اتاق رفت ولی پسر کنار کارآگاه ماند. کارآگاه به پسر تشر زد:
« گفتم برو عقب.» پسر کمی عقب رفت. کارآگاه کیسه را باز کرد و داخلش را نگاه انداخت. اتاق در سکوت فرو رفته بود و فقط صدای خش خش کیسه می آمد. کارآگاه دستش را داخل کیسه برد و یک جعبه ی شیشه ای را بیرون آورد.
در جعبه را با احتیاط باز کرد. پسر با کنجکاوی بالاسر کارآگاه آمد. با دیدن محتوایات جعبه خشکش زد. تلاش کرد خودش را جمع و جور کند با تعجب پرسید: « چ.. چرا یکی باید این گل ها را داخل جعبه بگذارد؟» کارآگاه گل هایی با گلبرگ های صورتی را از داخل جعبه بیرون می آورد. پرستار که از دور نگاه می کرد از زیبایی گل ها شگفت زده شد.
ناگهان گل ها تغییر رنگ دادند و به رنگ مشکی در آمدند.
همه تعجب کردند. کارآگاه دقتی، با شگفتی گفت: « این گل ها کمیاب ترین گل های روی زمین هستند. این گل ها در محلی خاص رشد می کنند. احتمالا این گل ها چیزی باشند که قاتل ما دنبالش است.»
پسر کمی فکر می کند و یکبا هیجان می گوید: « اون مرده وقتی اومد توی دفتر از قاچاق چیزی حرف زد. نکند منظورش قاچاق این گل ها بوده است.؟!»
کارآگاه سرتکان می دهد و تأیید می کند.
ناگهان تلفن کارآگاه به صدا در می آید. کارآگاه گوشی را جواب می دهد: « الو؟»
« اوه شما هستید! بله الان توی بیمارستان هستم.»
ناگهان ابرو های کارآگاه تو ی هم می روند.
« خیله خب الان میام آنجا. منتظرمان باشید.»
پسر با نگرانی می پرسد: « چیزی شده؟» کارآگاه نفس عمیقی می کشد و جواب می دهد: « صاحب آب‌میوه فروشی، به قتل رسیده است.» زن پرستار جیغ می کشد. کارآگاه همان طور که به سمت در اتاق می رود به پرستار می گوید: « لطفا اینجا را مرتب کنید و چیزی هم درباره این چیز هایی که دیدید به کسی نگویید. ممنون که جواب سوال هایمان را دادید.»
*ادامه دارد.... *

معماییداستانجناییکارآگاهی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید