من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

کیسه های سفید

کیسه های سفید:بخش اول
خورشید در حال غروب کردن بود. پسر گام هایش را تند کرد.
ناگهان جلوی پیرمردی که خودکار و چسم زخم می فروخت، ایستاد. پیرمرد بلند شد و وارد کوچه ای شد. پسر به راهش ادامه داد. از کنارش زنی با کُت پشمی سبز و مردی با بارانی قهوه ای، رد شدند. مرد و زن کیسه ای سفید رنگ را در دست گرفته بودند. روبه روی بساط پیرمرد ایستادند. زن به دور اطراف نگاه کرد و کیسه را کنار وسایل پیرمرد گذاشت.
زن و مرد بعد از کمی نگاه کردن به دور و اطراف از مسیری که آمده بودند برگشتند. پسر که کنجکاو شده بود. به سمت    کیسه ی سفید رفت. کمی سرک کشید. اما چیزی دستگیرش نشد.
برگشت تا به راهش ادامه بدهد ولی با همان زن و مرد مواجه شد. انگار آنها فهمیده بودند که پسر، کنجکاو شده است.
پسر تظاهر کرد قصد رفتن به آن طرف خیابان را دارد.
برای همین با سرعت به آن طرف خیابان رفت تا زن و مرد او را نبینند.
پسر با خیال راحت به راهش ادامه می داد. تا اینکه به آن طرف خیابان نگاه کرد. زن و مرد کمی جلوتر از او در آن طرف خیابان راه می رفتند.
پسر، ترسید. احساس می کرد آنها او را تعقیب می کنند. پس ایستاد و گذاشت زن و مرد دورتر شوند. آسمان تاریک شد.
پسر برای اینکه مطمئن ن شود زن و مرد تعقیبش نمی کنند.  پشت دیوار خانه ای مخفی شد. کمی صبر کرد تا زن و مرد دور شوند.
بعد از یک دقیقه از پشت دیوار بیرون آمد. به اطراف نگاه انداخت اثری از زن و مرد نبود. نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد.
ادامه دارد....

داستانترسمعمایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید