سر گیجه امونم رو بریده بود و چشمام هیچی جز یه سیاهی ممتد رو نمیدید.
صدای زوزه گرگ ها روی اعصابم بود.
از سر ظهر که این ماشین لعنتی منو وسط جاده خاکی گذاشت، حتی یه موجود زنده هم از اینجا رد نشده!
پس مجبور شدم پای پیاده تا اینجا به راه بیفتم.
با چشمای نیمه بازم، کور سوی نوری رو از دور دیدم و به سمتش رفتم.
چند تا خونه کنار هم، انگار همون آبادی بود که تابلوش رو تو جاده دیدم.
اول روستا تابلو یه هتل کوچک توجهم رو جلب کرد.
با خودم گفتم، شب رو اونجا سر کنم، تا صبح تعمیرکار پیدا بشه و دوباره به راه بیفتم.
در هتل رو باز کردم.
صدای زنگوله سر در بلند شد، دستم رو از دستگیره کشیدم و دیدم که جای انگشت هام روی دستگیره کهنه و خاک آلود مونده، مرد بلند و اخمویی که جلوی در ایستاده بود، من رو به داخل راهنمایی کرد.
پشت میز رزرو پیرزنی با چهرهای آرامشبخش بهم خوش آمد گفت:
خیلی خوش اومدین آقا، اممم اما متاسفانه امشب اتاق خالی نداریم
گفتم ممکنه امشب رو تو لابی بمونم و صبح دنبال تعمیرکار برم؟ آخه ...
با لبخند گرمی گفت : باشه مشکلی نیست پسرم.
گفتم: تشکر خانم لطفی.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: ما همو میشناسیم؟
به کارت روی سینهاش اشاره کردم که نوشته بود مرضیه لطفی.
خندید و گفت: اوه ! ببین پیری با آدم چیکار میکنه!
توی لابی نشستم، اصلا خوابم نمیبرد، انگار فضا روی قلبم سنگینی میکرد. یه بوی عجیب و تندی همه جارو پر کرده بود؛ مرد قد بلند همونجوری جلوی در ایستاده بود و گاهی زیر چشمی با ترحم خاصی به من نگاه میکرد.
روبروی لابی یه در چوبی شکسته و قدیمی با عنوان کتابخونه بود، اول خواستم از خانم لطفی اجازه بگیرم ولی با خودم گفتم حتما کتابخانه برای هتله،
بلندشدم و در کتابخانه رو به سختی باز کردم.
دوباره یه خاک عظیمی بلند شد.
هرچقدر کلید برق رو بالا و پایین کردم، لامپ کتابخانه روشن نشد!
چراغ قوه همراهم رو روشن کردم،
نور کم بود و فضا بزرگ.
اونقدر بزرگ بود که نور چراغ به انتهاش نمیرسید.
نور رو به قفسه ها انداختم.
اولین کتاب یه کتاب جلد قرمز بود با عنوان زندگی نامه ستاره مرادپور ۱۳۲۰- ۱۴۰۲
همینطور کناریش داوود رمضانی ۱۳۱۱- ۱۴۰۲
عنوان همه کتابها مثل هم بودند ولی فقط اسم و تاریخش و رنگشون تفاوت داشت و هرچی به سمت عقب تر میرفتم تاریخ ها قدیمی تر میشد.
به ترتیب و مرتب!
این دیگه چه جور کتابخونهای بود!
چند ردیف جلوتر روی قفسهای نور انداختم، کتابها هم خاک گرفته بودند انگار که سالهاست کسی به اون ها هم دست نزده !
خاک یکی از کتابهارو که جلد آبی رنگش با وجود خاک گرفتگی معلوم بود با دست کنار زدم.
سرمو نزدیک بردم تا اسمش رو بخونم
۱۲۹۵-۱۳۶۰ مرضیه لطفی .
سرم رو برگردونم ولی انگار چیزی یادم افتاده باشه، حس کردم ته دلم خالی شد،
لامپ کتابخونه روشن شد.
چیزی که توجه ام رو جلب کرد تمیزی بی اندازه کتابخونه بود!
کتاب از دستم افتاد، به عقب برگشت و با عجله به سمت در خروج دویدم، درو باز کردم و وارد لابی شدم.
خانم لطفی با همون لبخندش، ایستاده بود جلوی در کتابخونه و به من زل زده بود، تا خواست چیزی بگه به کنار هلش دادم و به سمت در خروج دویدم.
دستگیره در برق میزد، هرکاری کردم در باز نشد.
مرد قدبلند که حالا دیگه اخم هاش باز شده بود و خنده دندون نمایی میکرد، کنار در دست به سینه ایستاده بود.
تلاش های بی وقفه ام برای باز کردن در رو که دید گفت:
بی خود تلاش نکن، اون در باز نمیشه.
تو هر وقت بخوای میتونی بیای اینجا ولی دیگه نمیتونی بیرون بری ...
امین سمیعی ✏️
قصهها | داستانهای کوتاه و مینیمال
https://t.me/Ghesse_ha1