بهار
بهار
خواندن ۹ دقیقه·۲ ماه پیش

تولد غزل

ستاره ها در آسمان میدرخشیدند

و هوا عطر خوش زندگی داشت ...

تلفن زنگ زد

نسرین خانم گوشی رو برداشت ..

خواهرش بود ..

و زایمان کرده بود ...

گفت بالاخره خاله شدی ...

نسرین گفت :

خاله کی شدم آبجی ؟

گفت

یه دختر موفرفری

گل سر زده

کلاه وزوزی

از پشت بوم

میای بریم خونه سازی ؟

نسرین هم گفت

چرا شعر میخونی مرجان جان ..

متوجه شدم دیگه دختره ...

حالا این قند ونبات خاله اسمش چیه ..؟

دوباره مرجان خانم شروع به شعر خوندن کرد..

هنوز که اسم نداره ..

باباش خبرنداره ...

وقتی خبردار شد ..

اون موقع اسم دار شد ...

گفت مرجان یعنی به باباش نگفتی

بچش بدنیا اومده ...

گفت معلومه که میدونه

شعره قافیه باید داشته باشه.

نسرین گفت

الساعه میام زایشگاه ...

کدوم زایشگاهی ؟

گفت

هیچ کجا

در میان خانه

لای بوته های گل های قالی ...

پای سینی مادربزرگ ..

درکنار

نوزادی زیبا

در آغوش امن و مهربان خداوند

نشسته ام و نظاره گر آن پنجره ای هستم

که شب و غروب خورشید را نوید میدهد ...

نسرین هم گفت :

خانم نویسنده

من هم با هدیه ای زیبا اکنون

شرفیاب خانه گرم و مهربان شما میشوم ..

خدا

یار و نگهدار شما و همسرتان و فرزند دلبندتان باشد ...

و گوشی قطع شد

تا گوشی قطع شد

مهدی پسر نسرین خانم گفت مامان

کی بود ؟

چراشاعرانه صحبت میکردی ؟

گفت خاله مرجانت بود پسرم ...

فک کنم یه ذره زیادی کتاب خونده بود ...

یا از عوارض بارداری بود ..

پاشو مامان حاضرشو بریم

نی نی شو ببینیم ...

که مهدی گفت :

شلوارهایم در میان بلوز هایم ناپیداست ...

آن هارا در کدام

قفسه ی گنجه اتاقم نهاده ای ؟

که مادرش گفت :

توهم مهدی ...

باشه خودت خواستی ...

و مادر رفت

دیوان حافظ رو آورد و یک غزل از حافظ خواند ...

مهدی گفت

یعنی چی

الآن شلوارم پس کو مامان ؟

گفت

از جناب حافظ بپرس ...

گفت

مامان تا شیراز خیلی راهه ...

بگو کجاست خوب ...

گفت

بده خاله مرجانت ترجمه کنه ...

که مهدی هم زنگ زد خاله مرجان ...

بوق خورد

و بعد

مرجان خانم گفت :

سلامی چوبوی خوش بهار

به گلی خوشبو

چون شما ...

مهدی گفت

اووووم

خاله منم

مرجانم گفت

دانستنم شمایید...

مهدی گفت

غزلی از حافظ خواهم خواند

وآنرا ترجمه نمایید ...

که خاله مرجان یه دفعه از فاز ادبیش خارج

شد

و گفت

علیرضا

علیرضا

اسم دخترمونو بزاریم غزل

چه طوره ؟

صدا ی آقا علیرضا میومد که میگفت

اسم قشنگیه ...

مهدی هم گفت

مبارکه اسم دخترتون خاله ...

ترجمه شعر من چی پس ؟

گفت خاله جان

احتمالا اون چیزی که گم کردی

از کسی که پرسیدی

از اون آگاهی نداره ...


مهدی هم تشکر کرد و گوشی قطع کرد ...


و رفت خودش تمام گنجه ش رو گشت

تا شلوارشو پیدا کرد

درکمدم بست ...

و راهی خونه ی غزل اینا شدند ...

با مادرش رفتند

خونه

و سر راه کادو

برای غزل یک لباس دخترونه

و برای مادرش

یه هشت کتاب سهراب سپهری خریدند ...

دیگه رسیدن خونه ..

و آیفون زدن...

و در باز شد و رفتند داخل ...

و نی نی خوشگل دیدند ...

و خاله مرجان هم لای گل های قالی همونطور که

عرض کرده بود

مشغول شیر دادن به این نی نی خوشگل بود ...

خوش به حال غزل

که مادرش هزار تا شعر بلده

و تاصبح براش لالایی میخونه ...

دیگه همدیگرو روبوسی کردن و به هم تبریک گفتند

و مرجان خانم خیلی خوش حال شد از کادوی ادبی خواهر جان ...


و یک دل نه صد دل عاشق اشعار نو بود

هر از گاهی خودش هم شعر می سرود ...


همه چی خوب بود

پذیرایی با دم نوش و شیرینی خوش عطری انجام شد و


مهدی سری زد به باغچه

کوچیک دم خونه

عاشق باغچه خاله و گلهای رُزش بود ...


که گلهای کوچولوی زیادی داشت

داشت نگاه شکوفه های درخت گیلاس میکرد

که

یه

مار دید ...

اولش فکرکرد

خوابه

اما وقتی دقیق نگاه کرد

دید نه واقعیه ...

رفت به خالش گفت ...

خالش فکرمیکرد

مهدی داره شوخی میکنه

و با شعر بهش جواب میداد

شعرهایی که همش توش مار بود

وخبر دروغ بودن آمدن مار رو میداد ...

مهدی هر کارکرد

نتونست خاله رو از فاز شاعری بکشه بیرون ...

که بیاد ببینه

حداقل ..

دیگه ول کرد و

گفت به من چه

ما مهمونیم ...

خودشون یه کاری میکنن بالاخره ..

ولی مارهای خونه خاله مرجانم خوشگل بودن ...

خوش خط وخال

پولکی ...

دم سیاه

ابرو کمند ...



که

اومدن خونه ...

و مرجان خانم که لباسای غزل رو میخواست

پهن کنه سر بند توحیاط ...

متوجه درخت گیلاس شد

که تازه شکوفه زده بود

چه قدر هم شکوفه هاش ناز بود

گفت این درخت یه نهال کوچولو موچولو بود

خودم کاشتم الآن چه قدر ماشالله بزرگ شده ...

داشت خوب نگاش میکرد

که یه چیزی تکون خورد رو شاخه درخت

مار بزرگ بود

چه قدر پوست زیبایی داشت

زمینه مشکی و پولک های رنگ و وارنگ

از همه رنگ

گفت خدای من

چه قدر بزرگه و خوشگله ...

و انصافا خوشگل و خوشرنگ و لعاب بود

فاصله رو باهاش حفظ کرد ...

و مشغول تماشا ی آقا ماره شد ..

یه ذره که گذشت

مار رفت تو سوراخ پشت ناودون ...

مرجان خانمم

رفت سمت انباری

و سیمان دید

میخواست

دم سوراخ مار و سیمان بزنه

ولی باخودش فکر کرد شاید اونجا خفه شه

و بمیره

وبا خودش گفت احتمالا راهی برا خودش پیدا میکنه

دیگه

خلا صه سیمان هارو آماده کرد

از فاصله دور

رو سوراخ ماره

سیمان ریخت

سوراخ که بسته شد ...

خانم شاعرقصه ما

مار رو روی درخت دید

گفت عجب

پس تام و جری بازی دوست داری آقا ماره جذاب ؟

دیگه زنگ زد آتش نشانی که

اومدند و ماره رو گرفتند ...

مرجان خانمم تمام سوراخ هارو

سیمان زد ...

تقریبا هیچ کجای حیاط

هیچ سوراخی نداشت ..

فقط

سوراخ روی درخت گردو رو توجه نکرد ...

فردای اونروز

مجدد مار دید ....

با خودش

گفت

این مارا از کجا میان آخه ....


کمین

وایستاد

و سوراخ اصلی مارو دید

که خود درخت گردو یه ...

گفت چی کار کنیم

مجدد تماس گرفت آتشنشانی ...

و چهارتا

بچه مار از تو درخت گردو فقط در آوردند ..

یکی هم لای شاخ و برگ درخت گیلاس بود

و خوب درخت گردو و حیاط و ور انداز کردن

و متوجه شدن

نه خدارو شکر فعلا دیگه خبری از مار نیست

آتشنشان ها

برای اینکه مارها دور بشن از حیاط اون خونه

یه ماده رو اسپری

کردند

وبه مرجان خانم گفتند

تا یک ماه هر روز این ماده رو

به کل حیاط خونه

اسپری کنن...

بعد یک ماه

اگه مار پیدا شد

خونه رو تخلیه کنن...

تا سم زدایی اساسی کل خونه و حیاط و خاک خونه و ....انجام بشه ...

مرجان خانمم

دیگه

همین کارو تا یک ماه انجام داد و دیگه

خدا شکر مار ندید ...


به علاوه اینکه درخت گیلاس شاخ و برگ داده بود

و غزل هم یه ماهش شده بود ..

و کنار درخت گیلاس عکس های سلفی قشنگی میشد گرفت .....وقتی عکس هارو داشت به شوهرش آقا علیرضا

نشون میداد مرجان خانم میگفت جای آقا ماره توعکس خالیه واقعا ....

علیرضا هم میگفت

نکنه مار خیلی دوست داری خانم...

گفت خیلی دوسشون دارم

فقط حیف که نیش دارن ...

وگرنه عاشقشونم ....

جزو حیوانات مورد علاقمن

آقا علیرضا هم گفت

لابد هرشب واسشون نامه مینویسی

ببخشید خونه رو سم پاشی کردیم

بین ما رابطه دوری و دوستی برقراره ...

مرجان خانمم خندید ...

گفت نه در اون حد ...

ولی اگه سواد داشتن

واسشون شعر مینوشتم ..


فصل خوش آب و رنگ بهار بود

و صدای شانه به سری بالای درخت گردو که به تازگی لونه زده بود به گوش میرسید ...

تا

اینکه مهدی زنگ زد

و مرجان خانم بعد از سلام و احوالپرسی گفت


ای آنکه خبر از آمدن مار داده ای

گفتارت

صداقتی بس عجیب داشت ...

مهدی هم گفت

چی کارشون کردین خاله

خیلی خوشگل بودن ...


گفت هیچی سوغاتی نگهشون داشتم

بیای خونه ما یدونه بهت بدم ...خاله

دوستشون داری ؟


گفت خیلی


نگاه آقا علیرضا کرد

گفت بیا هم علاقه م پیدا شد ...

علیرضا

هم گفت

آخه چجوری دوسشون دارین ؟

منو غزل از صد فرسخی شون فرار میکنیم

مگه نه غزل بابا ...

مهدی میگفت خاله زنگ زدم

بگم که امشب خونه ما مهمونی دعوتین .

فقط مامانم میگه

که حسابی خودتونو تمیز کنین

یه وقت مار نداشته باشین ...

مرجان خانم هم گفت

به مادرت بگو

حتما یه دونه براش سفارشی کادو میکنم ...

گفت

نه ترو خدا خاله

مامان وسواس داره

خونه شما مارداره

خونه ما داره خونه تکونی میشه ...

گفت پس واجب شد

مهدی گفت چی

گفت هیچی خاله ...

تورا به خدا خواهم سپرد

خدایی که در همین نزدیکیست

و دوستدار تک تک گل های آفرینشش میباشد ...

مهدی هم بلندگفت

خاله شعرم نمیاد

مهدی هستم

خداحافظی میکنم

با دوتا ی اضافه ...


خلاصه شب شد

و خاله مرجان

یه مار اسباب بازی خرید

که خیلی شبیه واقعی بود

مو نمیزد

شب شد و رفتن خونه شون

هیشکی نمی دونست تو جعبه چیه

حتی علیرضا

همینکه رفتند تو خونه

مرجان خانم کادو رو واکرد

وزیر مبل ها مار رو گذاشت

نسرین خانمم

شربت آورد برای مرجان خانم

که مرجان گفت

آبجی اون چیه کرمی میزنه

نسرین خانم گفت کدوم

گفت داره تکون میخوره

چشمک زد به مهدی

نسرین خانم گفت

مااااااره

نه ه ه ه ه

چی کار کنیم

چی جوری بگیریم ؟

که دوساعت به این فکر میکردن

چه جوری بگیرنش

که مرجان خانم بایه ترفند

وارد عمل شد و ماره رو گرفت توشیشه

کرد در شو بست ...

همه فکر کردن واقعیه ...

ولی یه ذره که گذشت

سر سفره شام

مرجان مار پلاستیکی رو

سفره ول کرد

همه از سفره فاصله گرفتند

الا مرجان و مهدی

با خیال راححححت غذا میخوردن

متوجه شدن کاسه ای زیر نیم کاسه ست

که شوهر نسرین خانم آقا مسعود

با مگس کش زد به مار

دید تکون نخورد دوسه بار انجام داد

وبعد

گفت مصنوعیه

بچه ها ...

مرجان خانم ترکید از خنده ...

نسرین خانم گفت

مرجان

غذا از دهن افتاد سرد شد

بعد غذا شوخی میکردی خوب

مهدی داشت میخندید ...

مرجان هم میخندید ....

ولی علیرضا و مسعود و نسرین و خواهر مهدی فرشته و همین طور غزل

با تعجب داشتن نگاه میکردن...

اتفاقا آقا مار پلاستیکی هم داشت به اونا نگاه میکرد ...



























درخت گیلاسبیماریتولدشعرخنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید