بهار
بهار
خواندن ۶ دقیقه·۲ روز پیش

جایی درمیان آب...

مهرسا دختر لاغر ی بود...

هرچی غذا میخورد انگار غذا ها از بدنش تبخیر میشدن ...

و قد بسیار بلندی هم داشت وبه راحتی از قفسه بالای کابینت نمک و فلفل و ..رو می داد ..

تو مسابقات والیبال همیشه اول میشد

...

بسیار مرتب بود ...

برعکس خواهر کوچکترش سمانه حسابی تپل بود و قد کوتاه تری هم داشت .

زیاد میخوابید و ورزش هم نمیکرد علاقه شدیدی به آشپزی داشت و دستپخت خوبی هم داشت

وسایلش توکمد مرتب نبود

و ...

نقاشی کشیدن رو هم دوست داشت و با گواش نقاشی میکشید ...

اینا تو یک اتاق باهم زندگی می کردند ...

و همیشه سمت تخت خواب مهرسا تمیز با سلیقه ...

سمت تخت خواب سمانه پوست شکلات ،آبمیوه ،پفک و...

ساعت ۱۰ شب مهرسا خواب بود

سمانه تازه مشغول بازی های کامپیوتری میشد ..

ساعت ۶ صبح سمانه خواب خوردن چیپس مورد علاقه شو میدید ...

مهرسا مشغول شونه زدن به موهاش بود ...

خلاصه با این همه تفاوت های ظاهری و باطنی بین این دوخواهر

اشتراکات هم وجود داشت ...

هردو ریاضی رو دوست داشتند و باهم ریاضی حل میکردن...

هردو به خوش پوش و خوش لباس بودنو به تیپ شون اهمیت میدادن

هردو گل و گیاه دوست داشتن و...

هردو به بازی های فکری علاقه داشتند

القصه :

یک شب که مادربزرگ بچه ها به خونشون اومده بود

وارد اتاق دخترا شد ...

سمانه لای پوست چیپس و پفک خواب بود

مهرسا مشغول گردگیری قفسه کمد اتاقش بود ...

مهرسا تا مادر بزرگ و دید گفت بفرمایید بشینید

مادرجون ..

مادر بزرگ گفت :

چه اتاق قشنگی داری ؟

گفت آره ..

مهرسا گفت مادرجون یادته یه قصه قشنگ واسم تعریف کردی گفت کدوم ؟

گفت همونی که گلنار رفت از لب چشمه آب بیاره تا نون محلی بپزه ...

گفت خوب

گفت ادامش چی ؟

گفت باشه برا امشب ...

بادخنکی از کنار پنجره می وزید و گل های حسن یوسف برگ هاشون رو تکون می دادن ...

مادرجون از داخل جیبش یه عروسک داد

و گفت این عروسک یه یادگاریه ...

از بچگی خودم ...

اولین کادویی بود که دوستم صدیقه بهم داد

خیلی نویه

بادستای خودش بافته بود

اونا عشایر بودنو اونم عاشق صنایع دستی...

این عروسک توصندوق بوده و هیچ وقت استفاده نشده


دیروز داشتم میدیدمش گفتم یادگاری بدمش به تو

...

عروسک قدیمی با چشمای درشت و زیبایی بود ...

و یه حس قشنگی داشت ..

سمانه تازه از خواب بیدار شد و متوجه شد مادر بزرگ توی اتاقه ..

و خواستار ادامه داستان گلنار شد ...

ولی مادر بزرگ گفت باشه برای شب ...

و مادر بزرگ از اتاق رفت بیرون تو آشپزخونه ..

مهرسا و سمانه

هواپیما بازی کردند ...

اونا خلبان شدند

عروسک ها رو روی صندلی چیدند و با عروسک ها راهی یه شهر دور شدند

شهری در میانه ابرها

جایی که یک ملکه مهربان زندگی میکرد

و آدما در امنیت وآرامش لابه لای ابرها خونه داشتند

ملکه دختری مستقل بود

نام ملکه کلین بود ...

مهرسا و سمانه وارد قصر ملکه شدند

قصر سرزمین آبها ...

جایی در میان ابرها که پر از چشمه های آب بود



سرتاسر آبشار و چشمه و...

سمانه از این سرزمین خوشش اومد

نشست و مشغول تماشا شد

ناگهان دید خواهرش نیست

وقتی وارد اتاق بغلی قصر شد

دید خواهرش به یه آشپزخونه بزرگ رفته

سمانه همونجا موند و مشغول آشپزی شد که

سرآشپز قصر حاضر شد

و با عصبانیت گفت کی به آشپزخونه قصر اومده ؟

اما وقتی سوپ سمانه رو خورد از طعمش شگفت زده شد

و از اون دعوت کردتا در مسابقات آشپزی نام نویسی کنه .

سمانه نام نویسی کرد .

ولی متوجه شد خواهرش نیست ...

باخودش گفت هرجا باشه خودش بر میگرده ..

مهرسا وارد اتاق ملکه شده بود ...

ملکه مشغول استراحت بود و زنی مهربان بود

تا مهرسا رو دید

گفت چه دختری...

خوشامدی به سرزمین آبها..

مهرسا گفت متشکرم ..

توجه مهرسا رفت به دستبند ملکه ،که خیلی شبیه

دستبند خودش بود که گم شده بود ..

ملکه متوجه، توجه مهرسا به دستبند شد

و گفت

میخوای مدتی دستت باشه ...

مهرسا خوش حال شد و گفت البته ...

ملکه گفت شرطش اینه که برای همیشه پیش من بمونی و وزیر دربار من بشی ...

مهرسا گفت البته ...

بارسیدن این خبر به دست آقای وزیر

وزیر عصبانی شد

و گفت یه الف بچه جایگزین من شده ..

چه طور ممکنه ؟

کلین عقلشو ازدست داده همون زمان حکومت

خواهرش لورا موقعیت خیلی خوب بود

باید لورا رو پیدا کنم تا حکومت و از چنگ کلین دربیارم

وزیر با عزل شدن پیش به سوی خواهر ملکه رفت

خواهرملکه لورا، زن زورگویی بود

باشنیدن این موضوع از زبان وزیر برکنارشده

به وزیر گفت

جنگ فایده ای نداره چون شکست می خوریم

گندم...

صادرت گندم به سرزمین آب هارو قطع می کنیم .

با قطع شدن صادرات گندم به سرزمین آب ها

ملکه کلین برای این موضوع راه حل جدیدی یافت

اون از سرزمین سیبنا گندم خودش رو تامین می کرد

مسیر دورتر میشد ولی ارزششو داشت ...

نقشه لورا و وزیر اینبارهم شکست خورد

دوباره لورا و وزیر نقشه کشیدند

روزی که ملکه کلین با مردم شهرش قرار ملاقات داشت ...

لورا کلین رو گروگان گرفت و

لورا خودشو شبیه کلین کرد و رفت جلوی مردم و حرف ها ی خوبی نزد ...

مردم حرف هارو نادیده گرفتند

چون کلین کارهای خوبی هم انجام داده بود ..

و قتی این نقشه هم نماسید

لورا کلین رو آزاد نکرد

با آزاد نشدن کلین ،مهرسا وزیر جدید سرزمین آبها نامه ای به لورا نوشت :برنج مصرفی کشور شما از کشور ما تامین میشود ملکه کلین رااگر آزاد نکنید صادرات برنج را قطع خواهیم کرد...

لورا حرف های وزیر جدید را به تمسخر گرفت

صادرات برنج قطع شد مردم کشور لورا نام کشور ( سان)با نبود برنج در مغازه هاروبه رو شده وبه خیابان ریختند و خواستار آزادی ملکه کلین شدند ،لورا کلین را آزاد نکرد ..مدتی گذشت مردم سان به فکر ملکه ی دیگری شدن آنوقت بود که کلین آزاد شد

کلین مدتی بیمار شد به خاطر کم غذایی در زمانی که زندانی حکومت خواهرش بود به او غذا نمی دادند امامدتی بعد خوب شد و دوباره قدرت را بدست گرفت ،اینبار مردم سان برای ملکه کلین نامه نوشتند و خواستار این شدن که ملکه کشورشان کلین باشد

کلین فکر کرد این ممکن است توطئه باشد بنابراین گفت دیبا خواهر ناتنی من است ولی برخلاف خواهر اصلی ام لورا ،زنی با درایت و مهربان است ودر کشور مادری ام سان یعنی کشور شما زندگی میکند شما به او پیغام ملکه موقت را از جانب من بدهید ...

بعد از مدتی دیبا ملکه شد و کلین متوجه صحت ماجرا شد به لورا پیام نوشت

ملکه لورای عزیز با مردم کشور خود به نیکی رفتار کن . خواهرت کلین ...ملکه ای جدید درراه است

لورا تا این رو دید پیغام داد توکه مریض بودی کلین کی خوب شدی؟نمردی؟هنوز زنده ای؟

جوجه ملکه ..

لورا متوجه قدرت دیبا در کشورش نبود کمی که گذشت مردم به دیبا رجوع میکردند و به سراغ لورا نمی رفتند کم کم لورا برکنارشد و کلین ملکه هردو کشور سرزمین آبهاو سرزمین سان شد نام کشور رو به نام کشور مانند آب تغییر دادو در این کشور مستقر شد. لورا بعداز عزل شدن چندبار توطئه چید اما نتوانست چیزی را جلو ببرد....مردم در آرامش و خوبی در کنارهم با ملکه کلین زندگی کردند.













































































































































































































































































































































































































































































بازیهای کامپیوتریصنایع دستیداستانداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید